جناب داداش بالاخره "برای اولین بار" موفق به اخذ اجازه ی والدین برای رفتن به یه اردوی خارج از شهر اما درون استانی (به مدت یک شب) از طرف مسجد شد
: ) وقتی فهمیدم مامان بابام بهش اجازه دادن واقعا تو شُک بودم ×_×
جویای قضیه که شدم دیدم بنده خدا طبق تجربه ، انتظار داشته والدین گرام بهش اجازه ندن اما درکمال ناباوری ، بعداز یسری صحبت محرمانه ی دونفره مجوز رفتنش صادر شد : ) از مامان خانوم که جریانو پرسیدم دیدم از اردوی مذکور بررسی های گسترده ای داشتن ×_×
دیگه از حال و روز برادر نگممم که رو ابرا سیر میکرد : )))
.
و اماااا یه سوغاتی برام اوورده که خیلی برام با ارزشه و خیلی دوستش دارم :)
شاید ظاهراً همچین به سنم نخورده : ) یا قیمت کمی داشته باشه اما یه دنیا ارزش داره برام و وقتی می بینمش ذوق میکنم : ) تو اتاقم هم جایی گذاشتمش که همیشه در معرض دیدم باشه.واقعا یه چیزایی از جنس عشقن.و مادیات نمیتونه حقشونو ادا کنه.
اینم تصویر سوغاتی خوشگلم :
خیلی نازه نه؟! : ))))
برای داداش کوچیکم و خواهرم هم دوتا توپ کوچیک خریده : )
پ.ن ۱: نمیدونم دقیقا چی شده بود که دقیقا از ۲۴ اسفند تا الان ، انتشار مطلبم مشکل پیدا کرده بود و چیزی پست نمی شد : ( تا اینکه دیگه امشب صبرم به جان رسید و کمی تنظیمات رو دست کاری کردم به لطف خدا انگار مشکل رفع شد ^_^
پ.ن ۲:به دلیل پی نوشت بالا ، نشد میلاد امیرالمؤمنین مولا علی(ع) و روز پدر رو تبریک بگم .&*&*&*&پساپس خیلیییییی خیلییییی مبارک &*&*&*&
پ.ن ۳: ٪@٪@٪@٪@٪ سال نو مبارک : ) ٪@٪@٪@٪@٪
ساعت6:00صبحه و جناب همسر یکم پیش رفت سرکار.
میرم تو آشپزخونه و شروع میکنم به پختن ماکارونی و درست کردن سالاد.
ساعت7:30شده و با خیال راحت یه آبی به صورتم میزنم و کمی خونه رو مرتب میکنم و منتظر شاگردم میمونم.
تصمیم گرفتم تا بچه ها از آب و گل در بیان یمدت بیرون کارنکنم و چندوقتیه که تو خونه کلاس خصوصی دارم و درس میدم.
.
کلاس تموم شده و شاگردجان خداحافظی میکنه و تا دم در بدرقه اش میکنم
کتابها و برگه ها رو جمع میکنم و برای لحظات پایانی به سکوت و آرامش خونه نگاه میکنم.و 3،2،1 همینطور که به سمت اتاقشون میرم با صدای بلند میگم بچه هااااخوشیدخانم اومده تو آسمون.
پرده ی اتاقشونو میزنم کنار و باز میگم : علی جونم،مریم جونم پاشید صبح شده.
بالاخره دوقلوهای دوساله ی من چشماشونو باز میکنن و با لبخند بهشون صبح بخیرمیگم.علی سریع پا میشه و مثل هرروز تلفن رو میاره تا براشون زنگ بزنم به باباشون تا باهاش حرف بزنن و بیدارشدنشونو اعلام کنن : |
با کلی شوخی و بازی دستوصورتشونو میشورم و بهشون صبحانه میدم.بعدشم بازی .
.
دیگه خسته میشیم و هممون وسط اتاق دراز میکشیم و سقف رو نگاه میکنیم.چشمم به ساعت میخوره و میبینم تا نیم ساعت دیگه جناب همسر میرسه خونه.
به بچه ها هم اینو میگم و ذوق میکنن.پامیشم شونه هاشونو میارم و موهای علی خان رو که از بس پشتک زده و ورجه وورجه کرده رو با شونه مرتب میکنم
موهای مریمم رو هم شونه میکنم و با گیره های انتخابی خودش براش خرگوشی میبندم.
بهشون پیشنهادمیدم دوباره بریم پشت در ورودی قایم بشیم که وقتی باباشون اومد بپریم جلوش و پخخخ بگیم : )
بعداز کلی سفارش برای ساکت موندن تا یهویی بگیم پخ،
الان تو محل موردنظر قرارگرفتیم و صدای بازشدن قفل در میاد.در باز میشه و همزمان با اولین قدم جناب همسر به درون خونه ، مریم سریع از تو بغلم با ذوق و جیغ میگه "بابااااا"
گاه تنهایی ، صورتش را به پسِ پنجره میچسبانید.
نزدیکی سال جدید و تکاپوی مردم دلیل آن میشود که پایت را که از خانه بیرون میگذاری ، تا مقصد ، مورچه وار بروی و بعداز چنددقیقه توقف ، ماشین بالاخره یک قدمی حرکت کند.
نگاه کردن به چراغهای رنگ رنگی ، رفت و آمد مردم ، همهمه ی بازار ،رستورانهای شلوغ و .سرحال و با نشاطت میکند و برای دقایقی دلیل بیرون آمدنت یادت میرود.
به مقصد میرسی و باز هم سوارشدن به آسانسور همیشگی و همراهی با آن تا طبقه ی آخر.آسانسوری که هربار جمعیت سوارشده در آن ، به برگه ی"ظرفیت 8نفر" چسبانده شده بر دیوارش دهن کجی میکند .خیلی آرام حرکت میکند و در هرطبقه می ایستد. تابه حال نشده سوار آن بشوی و یک نفر آن را "اتوبوس"! خطاب نکند!
بالاخره میرسی و دلیل آمدنت باز برایت یادآوری میشود.
باز همان غم کهنه.
اما میخواهی حال خوبت را حفظ کنی.زیرلب آیت الکرسی میخوانی و کمی خودت را آرام میکنی.
.
حدود یک ساعت بعد بیرون می آیی و سعی در پاک کردن اشکهای صورتت داری.حرفها بارها در ذهنت تکرار میشوند.آنقدر در ذهنت درگیری که نمیدانی کِی و چطور از طبقه ی آخر به همکف میرسی و از ساختمان بیرون میزنی.
هنوز یک قدم راه نرفته ای که آقای جوانی که یک دستش کتابچه ای که نمیدانم دعا بود یا حافظ است و یک دستش یک پلاستیک پر از همان ، با تو همقدم میشود و اصرار که یک دانه اش را بخر.
بغضت را مشت میزنی تا سرجایش بنشیند و به سختی میگویی : ممنون آقا، نیازی ندارم.
و او میگوید : خانم دوتومن بیشتر نیست.
در دلت میگویی : دلِ خوش داری؟؟ سیری چند؟؟!
از کنارش میگذری و.
الان یکی دو روز گذشته و تو علاوه بر ناراحتی ماجرای خودت ، یک عذاب وجدان هم داری .
که آن شب بحث نیاز داشتن یا نداشتن تو نبود.بحث پولی بود که گیرِ او
می آمد.تو این را همیشه خوب میدانی.
چه شد که این بار راحت از کنارش گذشتی؟؟!
.
دنیا خیلی تماشایی است.خوب که نگاه کنی ، میبینی در این باغ بزرگ ، هرکس توی قفسی زندگی میکند!
آزاده ها بسیار اندکند.البته قفس ها نیز متفاوتند:کوچک و بزرگ دارند،رنگی وغیر رنگی دارند،شکل های گوناگون و.
بعضی خودشان برای خودشان قفس میسازند،بعضی ها به دیگران سفارش میدهند برایشان قفس بسازند،بعضی ها قفس های خودشان را رنگ آمیزی هم میکنند،بعضی ها هم توی قفس هایشان به تفریح میروند.!
بعضی قفس ها علمی هستند،بعضی فلسفی،بعضی های دیگر عرفانی و.
اما ما هنوز نگاه کردن به خورشید را بلد نیستیم! ما هنوز برای رسیدن به قله ی دیدار خداوند،فرسنگ ها فاصله داریم.ما هنوز نفس کشیدن در آستان قدس را تجربه نکرده ایم .ماهنوز.
_علیرضا محمدزاده
خودم جان! وقتی بهت نگاه میکنم میبینم من هنوز تو اصل مطلب موندم و گاهی ادعا هم میکنم درحالیکه دقیقا تو قفسم.یه قفس چندضلعیِ نامنظم.
یا رب ! به ما تو قدرت ترک خطا بده
توفیق بندگی بدون ریا بده
از ما بگیر کینه و کبر و حسد ولی
بر ما صفای باطن و صدق و صفا بده.
برآنچه میگذرد دل منه ، که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم ورت ز دست نیاید ، چو سرو باش آزاد
_گلستان سعدی
امروز این شعر رو تو گلستان سعدی خوندم. یه حکایت هم داشت ولی
حوصله ی نوشتنشو نداشتم ^_^ البته از لحاظ مفهوم ، همین شعر بنظرم بهتره.
واقعا دل نبستن به دنیا ،آزادگی و بخشنده بودن هنرهای بزرگ و ارزشمندین.
از شر وسوسه خلاص شدن هنر بزرگتریه.
"خودم جان"! قابل توجه شما !!.
جناب داداش بالاخره "برای اولین بار" موفق به اخذ اجازه ی والدین برای رفتن به یه اردوی خارج از شهر اما درون استانی (به مدت یک شب) از طرف مسجد شد
: ) وقتی فهمیدم پدرومادر بهش اجازه دادن واقعا تو شُک بودم ×_×
جویای قضیه که شدم دیدم بنده خدا طبق تجربه ، انتظار داشته والدین گرام بهش اجازه ندن اما درکمال ناباوری ، بعداز یسری صحبت محرمانه ی دونفره مجوز رفتنش صادر شد : ) از مامان خانوم که جریانو پرسیدم دیدم از اردوی مذکور بررسی های گسترده ای داشتن ×_×
دیگه از حال و روز برادر نگممم که رو ابرا سیر میکرد : )))
.
و اماااا یه سوغاتی اوورده که خیلی برام با ارزشه و خیلی دوستش دارم :)
شاید ظاهراً همچین به سنم نخورده : ) یا قیمت کمی داشته باشه اما یه دنیا ارزش داره برام و وقتی می بینمش ذوق میکنم : ) تو اتاقم هم جایی گذاشتمش که همیشه در معرض دیدم باشه.واقعا یه چیزایی از جنس عشقن.و مادیات نمیتونه حقشونو ادا کنه.
اینم تصویر سوغاتی خوشگلم :
خیلی نازه نه؟! : ))))
برای داداش کوچیکم و خواهرم هم دوتا توپ کوچیک خریده : )
پ.ن ۱: نمیدونم دقیقا چی شده بود که دقیقا از ۲۴ اسفند تا الان ، انتشار مطلبم مشکل پیدا کرده بود و چیزی پست نمی شد : ( تا اینکه دیگه امشب صبرم به جان رسید و کمی تنظیمات رو دست کاری کردم به لطف خدا انگار مشکل رفع شد ^_^
پ.ن ۲:به دلیل پی نوشت بالا ، نشد میلاد امیرالمؤمنین مولا علی(ع) و روز پدر رو تبریک بگم .&*&*&*&پساپس خیلیییییی خیلییییی مبارک &*&*&*&
پ.ن ۳: ٪@٪@٪@٪@٪ سال نو مبارک : ) ٪@٪@٪@٪@٪
برای صد و شصت و پنجمین بار ، پیشامد ها رو تصور میکنم و رفتارام رو مرور میکنم
فرشته تو از این اتفاق خیلی خوشحالی .نذار خوشحالی با چهارتا کلمه ی رو هوا خراب بشه .
از ته دلت چندوقت بخاطرش ذوق و شوق و شور و شعف!! داری .
احتمالا از دونفر یکم حرف بی ربط و زخم زبون میشنوی و M و m باز با مثل این چندوقت یکم زیاد نگاهت میکنن که فاز هیچ کدومشونو درک نمیکنی تو تا آخر ، خیلی مودب و باوقار و محترم با همه رفتار کن.
روحیتو شاد نگه دار و بیشتر پیش بچه ها (R , MS,K) باش و مثل همیشه شادشون کن.
اعتماد به نفست الان خوبه ولی سعی کن تو اون چندساعت هم همینطور حفظش کنی
خودِخودت باش .
قرار نیست بخاطر چندتا حرف و حدیث بادآورده یا تغییر بقیه ، تو هم راهتو عوض کنی.
این قانون هات هم یادت باشه :
کمک بی منت به کسی که نیاز داره ؛بدون توجه به اینکه کی بوده و هست
حفظ مهربونی ذاتی و احترام دربرابر همه
دفاع از حقت اونجایی که لازم میدونی
توکل بر خدا
الان هم بار آخرت باشه که به جریان فردا فکر میکنی ×_×
از الان بهت بگم غم و اشک و سنگینی و اینهابعداز تمام شدن مراسم نداریییییییم و دورشو پررررنگ خط بکش
فردا رو ببینم چه میکنی بهت اطمینان دارم قشنگم ؛ )
(خودِ درونم : بابا یکم بیشتر خودتو تحویل بگیر : | حالا نوشابه چه رنگی بدم خدمتت؟؟!
من:نه دیگه میدونی که من خیلی متواضعم ^_^ نوشابه هم ترجیحاً مشکی لدفاً ^_^ )
دست ِ من نیست
اگه انقدر دلم هواتو داره
اگه نمیتونه تنهات بذاره.
مردی به پیامبر اکرم(ص) گفت :
مرا از اخلاق نیکو(و یا نیکوترین اخلاقها) خبر دهید.
حضرت محمد(ص) فرمودند :
بخشیدن کسی که به تو ستم کرده است ؛
ایجاد رابطه با کسی که با تو قطع رابطه کرده است ؛
دادن کمک به کسی که تو را محروم کرده است ؛
و گفتن کلام حق ، گرچه علیه تو باشد.
_پرسشهای مردم و پاسخهای رسول اکرم(ص)
☆&☆&☆ مبعث مبارک☆&☆&☆
از بچگی دقیقا از همان وقتی که یادم می آید ، تا الان ، وقتی وارد خانه شان میشوم آرامشی عجیب به درونم سرریز میشود.دختر ندارد و اغلب در سکوت به صحبتهای بقیه گوش میدهم اما برای رفتن به خانه شان ، هرزمانی که باشد ؛ از شوق پرواز میکنم.
وقتی باهم دست میدهیم ، دستم را محکم می گیرد و همزمان با احوال پرسی ، به شوخی تندتند تکانش میدهد.
تمام بچه های فامیل و آشنا بدون استثناء ، در آغوشش آرامند و وقتی آنها را روی پایش مینشاند ، عشق میکنند.بازی کردنش با بچه ها و سوت زدن برایشان و خسته کردنشان آن هم با مهرو محبت دوست داشتنی اش زبانزد است.
و چه لذتی میبرند وقتی ویلچرش را به آنها میسپردبچه ها چندنفری رویش می نشینند و یک نفر از اینور به آنور خانه ، هلشان میدهد.
از همان کودکی ام تا الان، نشستن در ماشینش شوقی بالاتر از نشستن در مدل بالاترین ماشینها برایم دارد.
بچه هم که بودم با دیدن آن همه مدال و لوح افتخار که در مسابقات شنا و ورزشهای دیگر کسب کرده بود ، احساس غرور و افتخار میکردم.
حضور و یاری های بی دریغش به هرکه می شناسد، دلگرمی وصف نشدنی ای به آدم میدهد.اینکه همیشه بی منت در عمل به یاد همه هست و کسی را از قلم نمی اندازد.اینکه همیشه در سختی ها و گیرافتادنها ، اولین کسی که برای کمک خواستن به ذهنمان میرسد، اوست ؛ همه نشان از آسمانی بودن این مرد میدهد.
و چه دلگرمی و پشتیبانی شیرینی بود روزی که مرا برای آزمون تیزهوشان به حوزه ی امتحانی رساند و برگرداند.آنقدر شیرین بود آن حس که تا الان ، قبول شدن در آن آزمون و به تبع ، موفقیت های دیگرم را از برکت وجود او میدانم.
از همان وقتی که یادم می آید ، دست و دلبازیش ستودنی ست. در خانه اش به روی همه باز است و همیشه همه را دور هم جمع میکند،برنامه ی تفریح میچیند،عیادت و دیدار بقیه میرود،کار بقیه را راه می اندازد، مادربزرگ را هروقت بخواهد زیارت میبرد دکتر میبرد بهشت زهرا میبرد،بی مناسبت کادو میدهد و چه بوی خوشی دارند پولهای عیدی اش که نوی نو و تا نخورده هستند.
اما کسی از سختی هایی که خودش و خانواده اش با آنها دستوپنجه نرم میکنند خبر ندارد.از دردی که میکشد و از سختی های فرزندان و همسرش.از مشکلاتی که تمامی ندارند و همه ارمغان یک جهاد هستند دلم از دانه های بی رحمی که نشان از نا به سامان بودن وضعیت داخلی بدنش هستند و این چندوقت ،بی رحمانه صورتش را پرکرده اند، خون است.
و چه زیبا و مردانه تحمل میکند و دم نمی زند.تحمل میکند مشکلات جسمیش را مشکلات کشورش را و بحث های تند ی مخالف با اصل جمهوری اسلامی ایران را در مهمانی ها و دم از رفتن زدن های اطرافیان و گاهی متلک ها را.از دین فاصله گرفتن ها و بی غیرتی ها وحجاب برداشتن اطرافیان را میبیند و فقط سرش را پایین می اندازد.
برای بیرون رفتن، یکی از پاهایش را پای مصنوعی میگذارد و یک لنگه کفش را به آن میپوشاند . با دوعصا اما با صلابت راه میرود.موقع داخل شدن به جایی که باید کفشش را دربیاورد ، چون امکان درآوردن توسط خودش نیست، یک نفر دیگر اینکار را انجام میدهد و این مرد ، سرش را پایین می اندازد.
چه دردناک است ببینی مردی به مردی او ، سرش را پایین بیاندازد.
دردناک است ببینی عمری خودش و زنش و فرزندانش با آن تربیت بی نظیر، پشتیبان و ضمانت و اعتباری باشند برای هر که میشناسدشان اما.
با یادآوری دو پایی که دیگر ندارد ، از دست افکاری که گاهی به ذهنم می آیند خجالت میکشم.۷۵ درصدی که بخاطر این خاک و به خاطر منِ ناموسش از دست داده مدام جلوی چشمم است.و ترس دارم از اینکه نکند روزی چشمم بسته شود روی این مردانگی و مدیونش بودن.
نکند روزی دلیل آن بشوم که در دلش حس پشیمانی کند و بگوید : دستت نمک نداشت مَرد!
دلم برای این جانبازی که رسم عمو بودن را به خوبی از عموی طفلان کربلا یادگرفته و در هر لحظه بودن در کنارش حس میکنی در آسمانی ، پر کشیده.
یکی از آرزوهای دلم این است که همه ی خجالت ها و غرورها و حس های منع کننده را دور بریزم و دستش را ببوسم و سرم را روی پایش بگذارم و بگویم چقدرررر دوستش دارم.
تصمیم گرفتم امروز به بهترین عموی دنیا ، یک پیام بدم و روز جانباز را تبریک بگم.
قبلا دوسه باری پیام فرستاده بودم برایش اما یا بخاطر عذرخواهی از یک تماس اشتباه که نتیجه شیطنت برادرکوچولوم بود یا اعلام به دنیا آمدن خواهرم.
** میلاد سالار شهیدان ؛ امام حسین(ع)
و سقای علمدار کربلا ؛ حضرت عباس(ع) مبارک : ) **
+اینک ؛در حال نگارش یک متن خوشگل موشگل برای عموجان : )
نوه ی عمه جان یه دختر۵ ساله ی ناز ، خوشگل ، فوق شیطون و با سر زبونه که همه ی بچه ها ازش فرارین : )
شما میخونید شیطون اما گاهی یه جمعیت از کنترلش درمونده میشن : ))) این ناز بودن و حاضرجوابیش هم براش یه امتیاز بزرگ شده که اکثر بزرگا هم از دستش حسابی عصبانی میشن هم دوستش دارن :|
خلاصه
فرشته وار داشتم با ایشون حرف میزدم و احساس شوق میکردم ازاینکه آروم نگهش داشتم و متعاقبا بقیه هم در آرامشن.تا اینکه:
در پایین توجه شما را به قسمتی از گفت و گوی ما جلب می نمایم :
_فرشته خانم میشه بهم یه نایلون بدی؟
+آره عزیزم بیا بریم بهت بدم.(همونطور که میرفتیم) برای چی میخوایش؟
_میخوام میوه هام و شیرینیمو از تو بشقابم بذارم توش که اگه موند ببرمشون باخودم خونه
+چه خوووب.ولی همینجا هم باید ازشون بخوریااا : )
_باشه
بهش دادم و اونم کمی از میوه هاش و شیرینیشو گذاشت توش گفت برام گره بزن
منم پلاستیک رو خیلی شُل گره زدم تا بتونه هروقت خواست بازش کنه و بهش گفتم از اینجا بگیرش چون اگه از بالاش بگیری، گرهش کور میشه و دیگه بازنمیشه ایشون هم حرفمو ظاهرا گوش کرد و از پیش من رفت پیش بچه ها.
بعد از چنددقیقه:
درحالیکه یه دستش پلاستیک بود یه دستش هم چاقو اومد پیشم
تا چاقو رو دیدم دستش، سریع ولی با آرامش ازش گرفتم و
+خوشگلم چاقو خطرناکه
_چاقو اووردم که باهاش گره نایلون رو باز کنی برام
+نه ایکس جان نباید گره رو با چاقو بازکنیم
(با شوخی و خنده دستامو نشونش دادم)با دستامون باید گره رو بازکنیم.
_فرشتهههه برام نایلونمو بازمیکنی؟؟ ولی پاره اش نکنیاااا
+باشه بده
یه نگاه به گره انداختم.کور تر از این حالت دیگه وجود نداشت :/ شروع کردم به باز کردم ولی مگه باز میشد؟؟!!!
یه لحظه خواستم از چاقو کمک بگیرم ولی یاد سخن گهربارم درباره ی چاقو افتادم و دیدم نوه ی عمه هم داره با دقت نگاه میکنه ببینه چطوری بازش میکنم :|
به خاطر آموزش صحیح به بچه! ، گزینه ی از دندون کمک گرفتن هم لغو کردم و همچنان به تلاش مقدس خودم ادامه میدادم :/
تو یه وضعیتی گیر افتاده بودم دیدنی : ))) نه میشد حرفم رو زیرپا بذارم و آموزش اشتباه بدم نه میشد بگم باز نمیشه :/
_ بَد گرهش دادی؟
+ :| نه.یه دختری به حرفم گوش نکرده خیلی زیاد کشیدتش برا همین ، گِرِهِش کور شده :|
_(دستپاچه شد و معلوم بود منظورم فهمیده) من که نبودم .یعنی کی بوده؟؟؟!
+ : ) :| :|
و بالاخره
با موفقیت گره باز شد : )
و من با نگاهی پیروزمندانه و با حس غرور ازاینکه با دست بازش کردم ، پلاستیک رو تحویل سرکارخانوم! دادم ^_^
و نکته ی اخلاقی این جریان : کار نشد نداره : )
_مکان ثبت عکس:یه گوشه از جزوه!
مردی به پیامبر اکرم(ص) گفت :
مرا از اخلاق نیکو(و یا نیکوترین اخلاقها) خبر دهید.
حضرت محمد(ص) فرمودند :
بخشیدن کسی که به تو ستم کرده است ؛
ایجاد رابطه با کسی که با تو قطع رابطه کرده است ؛
دادن کمک به کسی که تو را محروم کرده است ؛
و گفتن کلام حق ، گرچه علیه تو باشد.
_پرسشهای مردم و پاسخهای رسول اکرم(ص)
☆&☆&☆ مبعث مبارک☆&☆&☆
حدس میزنم دکتر بعداز ۷ ماه ، به حرف دکتر x رسیده. ۷ ماه پیش وقتی رفتیم پیشش بهش گفتیم "دکترx میگه نمیشه ادامه داد و دیگه باید فلان رو شروع کنی" اما ایشون گفت نه بنظر من مشکلی نداره و دلیلی نداره که این کارو ادامه ندیم.
بخاطر تصمیم گیری در مورد دوباره ادامه دادن یا ندادن پیش سه تا دکتر دیگه هم رفتیم ، هرکدوم یه نظری داشتن :/
اما میشه گفت نظرشون رو ادامه دادن مساعد بود.
واقعا تصمیم گیری برامون سخت شده بود که چکار کنیم بالاخره.
تو اون روزا، بشدددت نظر دکتر y رو میخواستم چون حرفش برام حجته.
اما تنها راه ارتباطی ای که جواب بده ، فقط نوبت دهی به صورت اینترنتیشون بود که از تیرماه نوبت گرفتیم و تا الان هنوز نوبتم نشده :/
نمیدونم دیگه اونروزی که نوبتم بشه، دیگه بدردم میخوره یا نه؟!
درهرصورت ، الان داریم ادامه میدیم و هربار ، دکتر پروندمو می ذاره جلوش و با کلی تمرکز وضعیتم رو باهاش مقایسه میکنه.اما می بینه چیزی تغییر نکرده.
البته تاحالا به زبون نیوورده اما مشخصه :|
چندروزه که دیگه برام مهم نیست چی میشه و کی تمام میشه و چرا فلان رو شروع نکردم.
دارم سعی میکنم با علاقه به مسئله نگاه کنم ؛ مثلا اینبار وقتی از مطب زنگ زدن تا ساعت نوبتم رو بهم بگن خیلی خونسرد گوشیو برداشتم،اینبار حتی حس و حال سوارشدن به آسانسوری که قبلا گفته بودم، برام فرق داشت،
دیگه سعی کردم از مطب که میام بیرون روحیم رو حفظ کنم، دربرابر ریختن اشکام بشدت مقاومت کردم،
خلاصه سعیم بر اینه که دوستش داشته باشم ^__^
فقط تنها چیزی که نتونستم این بود که نتونستم قول بدم از بعضی چیزا ناراحت نشم.البته مدل اخلاقم اینطوریه که برای خودم ناراحت میشم نه از کسی یا چیزی.مثلا برای خودم ناراحتم چون ۴ سال و ۷ ماه میگذره اما نمیدونم چی میشه . احساس میکنم دکتر هم تظاهر میکنه که میدونه و داره روال رو پیش میبره.احساس میکنم همه ی توضیحاتشون از درمان و مسیر، فقط یه مشت تئوریه.
سخته سعی کنی بخاطرش در برابر خیلی چیزا بی تفاوت باشی اما ندونی تموم میشه یا نه و مسیرت چجور میشه.
و "سلامتی" چه غریب است . . .
+اینجا از احساسم می نویسم چون تو دنیای حقیقی ، سعی میکنم حالم خوب باشه و حال بقیه رو هم خوب کنم.
++ ۲۴ ساعت برای یک روز کم نیست؟؟ جوری شده که اگه وقت استراحت داشته باشم، به سمتش شیرجه میرم :/
وقتی با بچه ها(رنج سنی: ۳ تا ۵ سال!) تنها میشم و قراره ازشون مواظبت کنم ،
خیلی فعالیت میکنیم باهم : ) شعر میخونیم،بازی میکنیم،محله ی گل و بلبل(عموگ) میبینیم، کتاب داستان میخونیم،ورزش میکنیم،نقاشی می کشیم و با نقاشی باهمدیگه یه داستان مشارکتی میگیم،میوه براشون پوست میگیرم و خوشگل تو بشقاب می چینم تا بخورن، باهم ژله درست میکنیم ، خونه رو مرتب میکنیم و.
خیلی باحوصله رفتار میکنم و سعی میکنم با همشون حرف بزنم و از کسی غافل نشم. جوریکه لازم نمیشه مثلا سرشون داد بزنم و معمولا هیچ جروبحثی بین منو بچه ها پیش نمیاد یا اونا باهم دعوانمیکنن( ^_^)
مثلا درمورد ژله درست کردن ؛ به هر کدوم یه کاسه میدم و یه بسته ژله من تو ظرفاشون آب می ریزم و بچه ها مثل هم زدن دیگ آش ، کلی هم میزنن : ) بعدشم براشون میریزمشون تو قالب و میذارمشون تو فریزر تا زودتر آماده بشنتو این فاصله هم می ایستیم باهم ظرفایی که استفاده کردن رو میشوریم.
تصویر آخرین ژله ای که پختیم! :
^__^ حاصل ۶ تا دست و توجه به سه مدل نظر ، واقعا بهتر از این نمی شد دیگه : )
خلاصه انقدر خسته میشن که شب خیلی راحت خواب میرن : ))) اما دیگه خودمم حال بهتری از اونا ندارم ^__^
دیروز هم برحسب شرایط ، مجبورشدم از بعداز ظهر تا شب از ۳ تا بچه (بین ۳تا۵ سال) مراقبت کنم. بعداز اونم ، یه ساعتی به آشپزخونه سروسامان دادم.
در این حد بگم انقدر خسته شدم که امروز تا ساعت ۱۰:۴۵ خواب بودم :/
درکل دیروز اصلا درس نخوندم ، الان هم در شرایطی هستم که نمیشه بخونم و همه ی اینا درحالی هستن که یکشنبه امتحان سنگینی دارم ♡_♡ :|
بودن با بچه ها هرچند اجباری ، روحیه ی خیلی خوبی بهم داد.
دیشب ، بچه ها دیگه خسته شده بودن و شروع کرده بودن به بهانه گیری.داشتیم عروسکها و ماشینها رو کنار دیوار میچیدیم.یه لحظه حواسم پرت شد ، خانوم"ر" موهای خانوم"ن" که تا کمرش میرسن و اون موقع باز بودن رو محکم کشید و خانوم "ن" دردش گرفت.بدون ایجاد تنش از هم جداشون کردم.با خانوم"ر" چند قدم فاصله گرفتیم از بقیه و بهش گفتم چرا موهاشو کشیدی؟
میگه"خب چون موهاش باز بودن!" :|
بهش گفتم "گلم تو هم موهات بازن.خوبه اونم موهاتو بکشه؟ ببین دردش گرفت. شما باهم دوستید نباید همدیگه رو اذیت کنید "
یکم ساکت موند و بعداز یخورده گفت "بیا باهام میخوام بهش بگم ببخشید" : )
انقدرررر صحنه ی معذرت خواهی خوشگل بود که دلم ضعف رفت براشون.خانوم "ن" بهش گفت" بیا همدیگه رو ببوسیم" :))) که اولش یهو هردوشون لپاشونو زدن به لپهای همدیگه :/ و هیچکدوم حاضر نشد اون یکی رو اول ببوسه : ))) ♡_♡
یا مثلا آقای"م" کلیدهای اسباب بازی رو گرفت دستش، یه در فرضی رو باز کرد و گفت "من میرم بیرون و میام" : )
همون موقع خانوم"ن" بهش گفت " از بیرون پنیر و شکر هم بخر" : ))) (براساس حرفهایی که بزرگترها میزنن ) ♡_♡
دنیای بچه ها خیلی قشنگه.خیلی دلم میخواد هرروز برم پرورشگاه اما هربار برنامه ریختم ، نشده برم تا الان : (
با بچه ها قدم برداشتن رو گاهی رو تجربه کنید.پشیمون نمیشید •_^
+چشم استادx با اون حجم از بچه گریزی ، روشن! که با اون همه صحبت درمورد حس تنفرش از بچه ها و دلایلش ، دانشجوش چه کیفی میکنه : )
++اینا دیوانگیه؟؟! واسه دوستم که تعریف میکردم گفت دیوونه ایااا : / : )
نامردی خیلی زشته خیلییی.خیلی بده انقدر مرد نباشی که پای عهدی که بستی بمونیخیلی بده یذره مرام دربرابر ینفر که باهات حداقل همخونه ست نداشته باشی که غلطی که کردی و فکرایی که تو سرته رو بهش بگی.
واقعا برام سوال که چجور یه آدم میتونه انقدر پست باشه که چشمشو رو تمااام عشق و علاقه ها و زحمت کشیدنها و خون دل خوردنهای یه زندگی ببنده و گول چهارتا ظواهر رو بخوره و خیانت (حتی درحد چت) بکنه اونم با کسی که از ذاتش کاملا خبر داره.؟؟!!!! یه آدم چقدر میتونه وقیح باشه که افسار زندگی ای که کاملا باب میلش بوده رو بده به یکی دیگه درحالیکه ینفر با کلی خیال خوش داره لحظه لحظه براش زحمت میکشه.؟؟!!!!
عهد بستن اونم ازدواج خیلی مقدسه.چطور میشه آدم خیلی راحت جمله ی باارزشی مثل "دوست دارم" رو برای هرکسی که از راه رسید بکار ببره ؟؟!!! چی میشه که یهو چشم می بنده رو همه چی؟؟!! اصلا چطور میتونه؟؟!!!
ازدواج شوخی نیست.حرف از طلاق زدن الکی نیست.
زندگی بچه بازی نیست!!!!!!!
تو محیط بسته ای نبودم و نیستم.بسیار شاهد انواع دوستی ها و ارتباطاتم.اما اینبار خیلی بهم ریختم. از ظهر که این جریان مربوط به یکی از آشنایان رو فهمیدم تا الان، هضمش خیلی سخته برام.یه زن با کدوم احساس و روحیه میتونه با مرد متاهلی که زن و بچه داره در ارتباط باشه و به سمت طلاق سوقش بده؟!
یه مرد متاهلِ بچه دار ، چطور میتونه بخاطر یه آدمِ پست که از کاراش خبر داره ، انقدر ساده احضاریه طلاق بده به زنش و تازه معلوم بشه تو اون گل و بلبل دوسه ماه پیش و خوشیهای عید افکارش چی بوده و به رو نمیوورده؟!
این آدما روانی نیستن؟؟؟!! به این آدم میشه گفت"پدر" ؟؟؟
جای خدا تو زندگیهامون کجاست؟؟؟؟؟؟؟
انسانیت کو؟؟؟؟؟؟؟
پ.ن ۱:هم اون خانم هم اون آقا و همسر و بچش رو خیلی خوب می شناسم.
پ.ن۲:درحال حاضر والدین رفتن صحبت کنن تا ساعت دو اون طرفا هم احتمالا اونجا باشن.خداکنه هرچی خیره پیش بیاد.
پ.ن۳:متاسفانه قبح خیلی کارا ریخته شده و دارن مثل آب خوردن راحت میشن.
حدس میزنم دکتر بعداز ۷ ماه ، به حرف دکتر x رسیده. ۷ ماه پیش وقتی رفتیم پیشش بهش گفتیم "دکترx میگه نمیشه ادامه داد و دیگه باید فلان رو شروع کنی" اما ایشون گفت نه بنظر من مشکلی نداره و دلیلی نداره که این کارو ادامه ندیم.
بخاطر تصمیم گیری در مورد دوباره ادامه دادن یا ندادن پیش سه تا دکتر دیگه هم رفتیم ، هرکدوم یه نظری داشتن :/
اما میشه گفت نظرشون رو ادامه دادن مساعد بود.
واقعا تصمیم گیری برامون سخت شده بود که چکار کنیم بالاخره.
تو اون روزا، بشدددت نظر دکتر y رو میخواستم چون حرفش برام حجته.
اما تنها راه ارتباطی ای که جواب بده ، فقط نوبت دهی به صورت اینترنتیشون بود که از تیرماه نوبت گرفتیم و تا الان هنوز نوبتم نشده :/
نمیدونم دیگه اونروزی که نوبتم بشه، دیگه بدردم میخوره یا نه؟!
درهرصورت ، الان داریم ادامه میدیم و هربار ، دکتر پروندمو می ذاره جلوش و با کلی تمرکز وضعیتم رو باهاش مقایسه میکنه.اما می بینه چیزی تغییر نکرده.
البته تاحالا به زبون نیوورده اما مشخصه :|
چندروزه که دیگه برام مهم نیست چی میشه و کی تمام میشه و چرا فلان رو شروع نکردم.
دارم سعی میکنم با علاقه به مسئله نگاه کنم ؛ مثلا اینبار وقتی از مطب زنگ زدن تا ساعت نوبتم رو بهم بگن خیلی خونسرد گوشیو برداشتم،اینبار حتی حس و حال سوارشدن به آسانسوری که قبلا گفته بودم، برام فرق داشت،
دیگه سعی کردم از مطب که میام بیرون روحیم رو حفظ کنم، دربرابر ریختن اشکام بشدت مقاومت کردم،
خلاصه سعیم بر اینه که دوستش داشته باشم ^__^
فقط تنها چیزی که نتونستم این بود که نتونستم قول بدم از بعضی چیزا ناراحت نشم.البته مدل اخلاقم اینطوریه که برای خودم ناراحت میشم نه از کسی یا چیزی.مثلا برای خودم ناراحتم چون ۴ سال و ۷ ماه میگذره اما نمیدونم چی میشه . احساس میکنم دکتر هم تظاهر میکنه که میدونه و داره روال رو پیش میبره.احساس میکنم همه ی توضیحاتشون از درمان و مسیر، فقط یه مشت تئوریه.
سخته سعی کنی بخاطرش در برابر خیلی چیزا بی تفاوت باشی اما ندونی تموم میشه یا نه و مسیرت چجور میشه.
و "سلامتی" چه غریب است . . .
_مکان ثبت عکس: جاده!
+اینجا از احساسم می نویسم چون تو دنیای حقیقی ، سعی میکنم حالم خوب باشه و حال بقیه رو هم خوب کنم.
++ ۲۴ ساعت برای یک روز کم نیست؟؟ جوری شده که اگه وقت استراحت داشته باشم، به سمتش شیرجه میرم :/
《معلمی ، شاگردان زیادی داشتاما از نظر اخلاقی ، وی فردی تندخو بود؛بچه ها را خیلی اذیت میکرد و بچه ها هم دلخوشیشان این بود که برای یک روز هم که شده ، از دست این معلم خلاص بشوند و درس را تعطیل کنند.
لذا باهم نشستند و نقشه ای کشیدند.
فردا که به کلاس آمدند ، هنگامی که معلم وارد شد ، یکی از بچه ها به معلم سلام کرد و گفت : "جناب معلم! خدا بد ندهد . مثل اینکه مریض هستید ، کسالتی دارید؟ "
معلم جواب داد:"نه کسل نیستم؛برو بشین" او رفت نشست.
شاگرد دیگر آمد و گفت: جناب معلم! رنگ و رویتان امروز پریده ، خدای نکرده کسالتی دارید؟"
معلم این دفعه یکه خورد و یواش تر گفت:"برو بشین سرِ جایت"
سومی آمد و همان مضمون را تکرار کرد.معلم وقتِ جواب دادن ، صدایش شُل تر شد و تردید کرد که شاید من مریض هستم.! کم کم چهارمی ، پنجمی ، ششمی و هر بچه ای آمد ، همان مطلب را تکرار کرد.
سرانجام امر بر معلم مشتبه شد و گفت:" بلی گویا امروز حالم خوش نیست!" : )
بچه ها وقتی که اقرار گرفتند که او ناخوش است ، گفتند:" آقا معلم اجازه بدهید تا امروز ، شوربایی برایتان تهیه کنیم و از شما پرستاری نماییم" ^__^
کم کم معلم واقعاً مریض شد و رفت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن و به بچه ها گفت:"برخیزید و به منزل برویدامروز ناخوش هستم و نمیتوانم درس بدهم!" : )))
بچه ها که همین را میخواستند ، همگی از خداخواسته ، مکتب را رها کردند و دنبال تفریح و بازی خودشان رفتند : )
تعلیم و تربیت در اسلام نوشته ی شهید مطهری/ص ۲۸ و ۲۹
البته آنچه ذکرشد، یک تمثیل است از مرحوم ملای رومی در مثنوی.اما به عنوان یک واقعیت اجتماعی نیز قابل تجربه است.زیرا اکثر ملاکهای خوب و بد را قضاوتهای عامه ی مردم و تبلیغات مکرر تعیین میکند و بسیاری از تقلیدهای نا به جا در آداب و عادات و رسومات فردی و اجتماعی ، در اثر القائات و تلقیناتی است که اعمال میشود.و مقاومت در برابر این قضاوتها و تلقینات، جز با عقلی هدایت شده و روحیه ای قوی در سایه ی تعالیم اسلام ، میسر نیست.
حکایتها و هدایتها در آثار استاد شهید مطهری از محمدجواد صاحبی/ص ۲۸۳ 》
~¤روز معلم مبارک ¤~
سلامتی اون معلمی که سرِ کلاسش به بهانه ی روز معلم ، واسه خودمون جشن پایان سال گرفتیم و کل کلاس نشستیم جلوش همبرگر خوردیم و ایشون نشست نگاهمون کرد چون یادمون رفته بود برای اونم سفارش بدیم : ))) (البته دقیقتر که فکر میکنم میبینم حقش بود ×_× )
روایت کودک دو سه ساله ای که سرش را بر شانه ی مادری ایستاده بر سر چهارراه گذاشته و خواب است.
شیشه را پائین نیاور،
صدای ضبط را هم بیشتر کن
نکند صدای گرفته و خش دار من،
طنین ترانه دلخواهت را ناهنجار کند.
شیشه را پائین نیاور،
تا خدایی نکرده برای لحظه ای هم شده
سوز سرمای خیابان را که همدم شب و روز من است،
احساس کنی.
شیشه را پائین نیاور،
تا صدای لرزان من دلت را نلرزاند
و مجبور نشوی تا به اندازه پول یک آدامس هم که شده
خرج دلرحمی ات کنی.
شیشه را پائین نیاور
و نگاهت را به چیزی یا کسی خیره کن،
من هم خیال می کنم که مرا ندیدی!
شاید هم ترسیدی که داستان دخترک کبریت فروش را برایت تداعی کنم
و کریسمس هر شبت را .
شیشه را پائین نیاور،
آخر بالا و پائین کردن شیشهای که هر روز و پیش پای دهها پیاده شهرآشوب آن را تجربه می کنی،
کار آسانی نیست!
چراغ سبز شد!
گاز ماشینت را بگیر
و از این جا دور شو،
چرا که من هم تو را ندیدم.
برو و من را در این سرگردانی وحشتناک رها کن.
شاید سرنوشت من هم
تکرار قصه دخترک کبریت فروش باشد،
حتی اگر کسی داستانش را نشنود!]
گاهی درست لحظه ای که تو ، نشستی و کنار خانوادت یا دوستات ناهار میخوری ، یا اینکه درحال چُرت بعداز ظهر هستی ،
یه گوشه ای از سرزمینت ، یه زن میفهمه که شوهرش باز مأمویت داره. مأمویت یعنی.باز هم خداحافظی.و شاید برای آخرین بار.
[حاضرم نون خشک بخوریم اما پیش خودمون باشی ؛ اصلا پاشو برو بنایی و کارگری!اما شبها برگرد خونه.]
گاهی اوقات ، تصورات و تحلیلهامون با اصل قضیه فرسنگها فاصله داره.
[اکثر مردم نمیفهمیدند چه اتفاقی دارد می افتد.]
و انقدر مسئله مهمه و همه چیز سریع اتفاق می افته که یه پدر واسه ی ماموریتش حتی فرصت خداحافظی با بچه هاش رو نداره.
یه جریانِ کلفتِ ریشه دار که از نظر ما به ظاهر ساده ست ، از ماه ها و سالها قبل شروع شده.
[باید تا هرجای دنیا هم که شده ، برای تکمیل تحقیقات پرونده دنبالشان میرفتیم ببینیم اوضاع از چه قرار است و دمشان از آن طرف آبها به چه کسانی وصل است؟! از این طرف؛ یعنی از طرف داخل که ظاهراً خیلی دمشان کلفت و سنگین است.]
و وقتی پای نفوذ و خیانت رو وسط ببینی یا وقتی آدم هایی با مسئولیت های مهم که در ازای "پول" ، اندازه ی یک نخود نه روی کشورشون نه روی ناموسشون غیرت ندارند یا وقتی پاگذاشتنِ کثیف روی مقدسات رو ببینی چه حسی بهت دست میده؟؟!
یه جاهاییم میبینی همون آدمایی که دید کالا بودن به جنس زن دارن و صرفا دنبال عشق و حالن و حتی تجارتِ توحش گرانه راه میندازن ،
شعار [زن مظلوم ایرانی] سَر میدن.
برنامه ها کاملا تعیین شدست اما ما فکر میکنیم صرفا یک مخالفت ساده و مردمیه.
[از آموزش ساخت نارنجک دستی تا پرتاب و. ؛
با چاقو ،چوب،سطل آشغال،بنزین و اینا آموزش میدیدند ]
[حدود ۵۰۰۰ نفر تا الان شناسایی شدند که از چهار کشور آمریکا،اسرائیل،انگلستان و ترکیه در مدت ۴۰ روز وارد ایران شدند! و حداقل نیمی از آنها در تهران مستقر هستند و اکثرشان اصالتاً ایرانی هستند و.
همه ی آن ۵۰۰۰ نفر کاملا آموزش دیده ، آماده و مسلط به امور جاسوسی و خرابکاری هستند و.]
و میبینی حتی پای یک [جنگ بزرگ دیجیکال] در میونه.
یه شبی میاد که سالها از جنگ و جبهه گذشته اما یه آدمایی برای ذره ذره ی خاکمون همچنان درحال جنگ و دفاع هستن.
[بچه ها امشب که سختتراز عملیات کربلای چهار نیست!.]
چه بَده که آدم از همون اول فقط یه مهره ی سوخته باشه.و تا آخرین لحظات زندگیش ازش استفاده بشه و آخرش هم رودست بخوره و توسط همدست های خودش ، کشته بشه.
[نمیخوام در به در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم]
چقدر نوع مُردن ها فرق میکنه.با خفّت و خواری و عذاب وجدان بمیری یا در اوج عزت و احترام.
[همه به خون نیاز دارند،چه حق چه باطل! حق برای پیشبرد اهدافش،باطل هم برای پیشبرد اهدافش! اما باطل ، به جانِ بی گناه و با گناه می افتد ؛ ولی حق ، حاضر است خودش را فدا کند تا با خونش بقیه بیدار بشوند!]
در حق کلمه ی "آزادی" اجحاف میشه وقتی اونو به
"هرکاری که عشقم کشید انجام میدم" تعبیر میکنیم و وحشی بازی و نامردی(همه ی انواعش)و بی گناه کُشی و و بی غیرتی و کور و کر شدن رو پای این کلمه میذاریم.
و وقتی که خودم شیپور و طبل تو یه دستم و تو دست دیگم تفنگ و چاقو دستم میگیرم و به اسم آزادی هر غلطی میخوام میکنم و به طرف مقابلم اجازه ی صرفاً دفاع نمیدم.
[نمیخوام یه موجود کم و خالی پر افاده شم
وایسا دنیا وایسا من میخوام پیاده شم.]
این سوال که "اگر یه عده گمنامِ مخلص نبودند ، دقیقا چه میشد؟!" همینطور که زمان میگذره برام پررنگ تر میشه.
یه دسته از آدمها حیاتی هستن برای کشور اما خیلی غریب هستند.غریب زندگی میکنن ، غریب زحمت میکشن و غریب اما پر غرور و سرافراز از دنیا میرن.
چون عاشقند به معنای واقعی کلمه.
و به این فکرمیکنم که حدِّ مدیون بودنم رو به این عاشقانِ جان بر کفِ #کفِ خیابون میتونم بفهمم؟!
+متن درمورد کتاب کفِ خیابون (مستند داستانی)بود و جملاتی که تو قلاب اووردم ، قسمتهایی از این کتاب بود.لطفا صرفا از روی این جملات قضاوت نکنیدجریان هایی که نوشته خیلی مفصله و از اون دست کتابهایی که تا کامل خونده نشده کنار گذاشتنش سخته (داستانش یه مستند نسبتا کلی درمورد جریان سال هشتادوهشته)
++یه مطلبی رو موقع خوندن و موقعی که میخواستم کمی ازش بنویسم واقعا نتونستم.و هربار فقط بی اختیار اشک ریختم.در این حد بگم که :
هی مینویسم و پاک میکنم.
یه صدایی تو درونم میگه غر زدن فایده ای داره؟؟ میگم خب نه! اما دلم خالی میشه.
میگه اگه بخوای بنویسی چی مینویسی؟
یکم فکر میکنم.سرم رو میندازم پایین و میگم نمیدونم . . . !
امروز برای همیشه یادم خواهد موند.مثل دوم فروردینِ نود و هشت.
امروز اونجا دوست داشتم داد بزنم بگم بسسسسسسه دیگه!!!مسخره ها.!!!
آخه این چه قانونِ زبون نفهمیه که باید داشته باشیم؟!!
نا آرومم.بیشتر از هروقت دیگه.
یا انیس القلوب ؛
میشه بغلم کنی؟!
+بالاخره دیشب بعداز چهار، پنج سال ، مامان جایی که واسه احیا میرم رو دید
+تو این شبها حواسمون باشه اگه مشکلی نداریم ، بین طبقه ی همکف و طبقه ی بالا ، همکف و جاهایی که کنار دیوارهستن(برای تکیه) رو بذاریم واسه افراد پیر یا اونهایی که مشکلی دارن. و همینطور حواسمون باشه نذری که میگیریم به اندازه ی تبرک برداریم و بذاریم نصیب بقیه هم بشه.
دوروزه که دلم با خودم صاف نمیشه.از خودم راضی نیستم.یه اشتباه ، یه گناه و یه کم کاری در حق خودم انجام دادم و نمی تونم از خودم ندید بگیرم چون قبلا به خودم قول دادم که دیگه این کار ازم سر نزنه.
دوروزه که برای زندگیم نگرانم.ازاینکه بین درگیری شیطان و فرشته ی درونم ، شیطان برنده شد و بدتر از اون ، از لحظه ی راحت پا گذاشتنم روی عذاب وجدانم میترسم.فهمیدم که هنوز خیلی زوده برای برآورده شدن و رسیدن به بعضی از آرزوها.
دوروزه که به روی خودم نمیتونم لبخند بزنم ، روم نمیشه صبحها مثل هرروز بگم "خدای مَن خودت هوامو داشته باش" .
هوای دلم ابریه اما باریدنی درکار نیست؛حتی اثری از آفتاب هم نیست.فقط ابر و ابر و ابر.
حتی دیدن زیباترین روزهای سال و هوای پر از عطرِ خوشِ بارون هم نمیتونه دلگیریِ هوای دلم رو خنثی کنه.
و همینطور خوردن یه لیوان شکلات که برای من خوشمزه ترین خوردنیِ دنیاست که هیچ ، حتی درست جواب دادن پرسشهای استاد از مبحث قدیمی و پر دردسرِ انگل و میکروب شناسی هم اثری تو خوب شدن حالم نداشتن
چرا؟!
چون به خودم دروغ گفتم و خودم رو گول زدم.
خدا رو فراموش کردم و تظاهر کردم به یادشم
و بنظرم بدترین روز و حال ، وقتیه که آدم نتونه با خودش صادقانه صحبت کنه و تکلیفش با خودش مشخص نباشه.
ملتمس دعا.
+چندروزه که گروهمون روزی بالای ۵۰۰ تا چت داره.باز بین التعطیلی داریم و تو گروه کلاسیمون گیس و گیس کشی راه افتاده .باز هم درگیری با استادها و کلاس تشکیل دادن یا ندادنشون و آخرش هم مثل همیشه هممون نتیجه گیری میکنیم که به "من نمیام" های همدیگه اعتماد نکنیم :/ هربار هم ، ترم های باقیمونده رو می شماریم و میگیم خداروشکر فقط فلان ترم دیگه باهمیم :|
+یه تغییراتی تو قالب وبلاگم دادم ، اما اون خط پایین پست و اون مثلث کوچیک بالای پست که سبز هستن رو کدشون رو پیدا نکردمبعد باید با دقت تر نگاه کنم و رنگ اینها رو هم آبی کنم.فکرنکنید خودم سبز گذاشتمشون : )
حسین(ع) دیگر هیچ نداشت که فدا کند جز جان که میانِ او و ادایِ امانت ازلی فاصله بود.
و اینجا سدرةالمنتهی است.نه.که او سدرةالمنتهی را آنگاه پشت سر نهاده بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد. و جبرائیل تنها تا سدرةالمنتهی همسفر معراج انسان است.
سدرةالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است.عقلِ بی اختیار.
اما آلِ کساء، ساحتِ امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند که هیچ ، بال میسوزانند.
آنجا ساحتِ انی اعلم ما لا تعلمون است.
آنجا ساحتِ علمِ لدنی است ، رازداری خزائن غیب آسمانها و زمین ؛ آنجا سبحات فنای فی الله است و بقای با الله.
و مردِ این میدان ، کسی است که با اختیار ، از اختیار خویش درگذرد و طفل اراده اش را در آستان ارادت قربان کند و چون اینچنین کرد درمی یابد که غیر او را در عالم اختیار و اراده ای نیست.
اما چه دشوار است طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیده اند میگویند میان ما و شما تنها همین " خون " فاصله است ؛
تا سدرةالمنتهی را با پای عقل آمده ای
اما از این پس جاذبه ی جنون ، تو را خواهد برد.
طی این مرحله دیگر با پای اراده میسر نیست؛ بال میخواهد و
بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد. .
_فتحِ خون(شهید مرتضی آوینی)
آه از سرخیِ شفقی که روز را به شب می رساند و آه از دهر آنگاه که بر مرادِ سفلگان میچرخد.
[السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)]
یه دشت بزرگ که سایه های درختهای پراکنده ی اون جایی برای تزریق حس آرامش به وجود اووردن ؛ هوا آفتابیه و یه نسیم خنک ، روح و جسم رو نوازش میده و دلیلی میشه برای نواختنِ موسیقی زندگی با اجرای چمن ها و درختها ،
صدای جریانِ یه جوی تقریبا باریک آب پس زمینه ی این موسیقی رو میسازه و دمای آبش نشون میده حاصل آب شدن برفهای کوه های بالادسته و با یخ بودنش یادآوری میکنه دستِ گرمِ خورشید رو
دراز میکشم رو چمنها و دستام رو باز میکنم و با سلول به سلول وجودم ، رطوبت و خنکیِ اونها رو لمس میکنم.
چشمهام تو آبیِ آسمون غرق میشن و وسعت خورشید رو تو مردمکشون جا میدم.بعداز کمی بازی با ابرها شاید کمی چشمام رو رو هم بذارم تا فیلمی که از رویاپردازیهام با اونها ساختم رو تماشا کنم.
نگاه میکنم به کنارم به مسیر رفت و برگشت مورچه هایی که پشت سر هم و تو یه خط ، بی وقفه و سخت ، تلاش میکنن برای زندگی.البته نه! این خودِ خودِ زندگیه.
نزدیک های غروب میشه و ابرها جلوی دیده شدنِ خورشید رو میگیرن و خیلی نرم میبارن تا قطره های بلوریشون رو به زمین هدیه بدن تا زمین هم با مِهر ، اونها رو در اختیار فرزندانش بذاره.
و من نکته برداری میکنم از ثانیه به ثانیه ی تدریسِ طبیعت
نکته هایی که لازمه هرشب یکبار مرور بشن تا بتونم امتحان زندگیم رو خوب پس بدم.بهتر بگم ؛ "تا بتونم زندگی کنم".
_بخشی از شیرین ترین تصوراتِ من.
به آقای "میم" (۵ ساله) میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم ساختمون بسازم
به خانوم "ر" (۴ ساله) نگاه میکنم و بهش میگم دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ میگه دوست دارم دکتری کنم : )
آقای میم روش و برمیگردونه سمت خانوم ر و بهش میگه
میخوام یه ساختمون بزرگ واست بسازم که بیای توش دکتری کنی : )
مگه میشه برای این دیالوگ ، چشمها قلب قلبی نشن؟! *_*
.
+انشاءالله به زودی پیام ها رو تایید میکنم.
+دوست عزیزی که دوبار خصوصی پیام دادید ، کاش عمومی میفرستادید تا بتونم پاسخ بدم و شما هم ببینید.در جواب خط دوم:دانشجوی مامایی.درجواب خط سوم و چهارم کامنتتون؛ برای چی؟ کاش بهتر توضیح بدید.
سلام.
از عصر تصمیمم این بود که درمورد اتفاقات امروزم که درون مایه ی طنز داشت پست بنویسم
اما مستند محمد طاها ، همون پسر بچه ای که تو حادثه ی تروریستی رزمایش پارسال اهواز شهید شد رو دیدم و
دلم گرفت.از بزرگیِ این مرد کوچک که حالا شهید شده دلم گرفت.
از بی مسئولیتی ها ، از پستی ها ، از حرام خوری های به ظاهر حلال خوری از بچه کشی ها دلم گرفت.
پس لازمه امشب رو به احترام محمد طاها ها سکوت کنم.
راستی
یکم مردهامون کم نیستن؟
امام زمان(عج) حق داره هنوز منتظر ۳۱۳ نفر #مَرد باشه.نه؟!
از تلویزیون ، سیاه پوش شدنِ حرم امام رضا(ع) را نظاره کردم.
و باز هم غبطه به حال مردمانی که آنجا بودند تا به امامشان تسلیت بگویند و درکنارش عزاداری کنند در سوگ اباعبدالله(ع).
من هم لباس سیاه به تن کردمدر سوگ امامم
وخونِ پاکِ ۷۲ تن بنده ی برگزیده
اما کاش این دل ، بیشتر سیاه پوش شود.
کاش این قلب سنگی بشکند و کمی حُریّت بیاموزد ؛
برخیزد.
سربند "یا حسین(ع)" بزند
و هر لحظه در راه حسین(ع) بتپد.
کاش این لباس مشکی نشانی باشد برای ایستادگی برابر هرچه ظلم و ناحقی.
[عاشقی در ره معشوق جگر میخواهد
حلقه در گوش شدن ، هوش دگر میخواهد
باید از طرز نظر کردن دلبر فهمید
که گهی بنده ز ارباب ، تشر میخواهد
عشق بی طاعت معشوق به جایی نرسد
یار دلدار شدن ، هدیه ی سر میخواهد
"به ابی انت و امی" نتوان آسان گفت
که رهایی ز خود ، ایثار دگر میخواهد
مشو گمراه که بیهوده "زهیرت" نکنند
"حر" شدن عاشقی روز خطر میخواهد
"لیتنی کنت معک" را به زبان گفتن نیست
شب بیداردلان ، صبح ظفر میخواهد
حیف آنان که نسنجیده سخن میگویند
عشق را بیخبرانند ، خبر میخواهد.]
تا الان چقدر نشستنم رو جبران کردم.؟
1.دیروز ظهر شبکه پویا انیمیشن شش قهرمان رو پخش میکردنشستم نگاهش کردم.چقدررر شخصیت بیمکس/بیکمث قشنگ و خوب بود.
اینم عکسش : )
عزیزممممممم چقدر مهربووووون بود.آخرش هم دوستشو نجات داد و خودش نابود شد : (
درسته نابود شد ، ولی زندگی کرد و نابودیش هم در کمال زندگی و رضایت بود.چقدر خوبه اینطوری.
درعوض میشه سالهای سال به ظاهر زنده بود اما بدتر از یه مرده.
برای خودم: کاش میشد مثل باران میشدیم.مهربان و ساده و بی ادعا.
2.یه وقتایی وقتی درگیر روزمره ها و سختی های دنیا میشی خدا میگه ببین حواسم بهت هستاااا.مثلا عصر روز عید غدیر ، خیلی یهویی هوس قورمه سبزی کردم.هنوز یه ساعت نگذشته بود که برامون قورمه سبزیِ نذری اووردن : )
3.مرتبط با1. برای رسیدن به چیزهای با ارزشی، مثل حال خوب خانوادت ؛ باید از تمام وجود مایه گذاشت.گاهی تو میشی نقطه ی امیدحتی اگه سختی زیادی بکشی یا چندان فرصتی برای خودت پیدا نکنی. باید یسری خوشی ها رو گذاشت کنار تا به حال خوب رسید.(حال این روزهای من)
+اعیاد قشنگمون پساپس مبارک.
++روز پزشک رو به همه ی پزشکان دلسوز تبریک میگم.یادش بخیر چقدر ما این روز رو تو دبیرستان به هم تبریک می گفتیم : )) . آخرش قسمت و سرنوشت چیز دیگه ای بود که فکرکنم جزای یه شیطنتی بود که سر یه پزشک انجام دادم : )
+++مداحی زیر رو تازه شنیدمبه دلم نشست.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش میکند حکایت عز و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست.
_حافظ
از یکشنبه ذهنم درگیر حرفای دکتره.
خیلی سخت بود واسم اینکه دکتر دوباره زل بزنه به پروندم و حرفایی با مضمون "سخته"،"طول میکشه"،"چیزی تغییر نکرده" بگه.
دقیقا از همون روز تا امروز حرف یه کار پزشکی رو میزدم و سعی در راضی کردن خانوادم داشتم که خودمم از موفقیتش اطمینان ندارم.
بهم میگن این همه صبر کردی و زحمت کشیدی یکم دیگه صبر کن بالاخره تمام میشه.
درسته.یکم بی طاقت شدم.
باشه.
هنوز هم صبر میکنم و این مشکلی که برای من غیرژنتیکی و بی سابقه تو خانواده ست و دلایلش به ظاهر پیش پا افتاده ست اما دنیایی رو تغییر داد و همین باعث میشه که یقین پیدا کنم که یه لطف از خداوندمه رو به خود خدا میسپرم.تمام.
۱_یقین پیداکردم که اگه زمانی که تو یه مکان عمومی مخصوصا خیابون و بازار دارم راه میرم و یه آقا از رو به روم بیاد ، اگه من راهم رو عوض نکنم ، به احتمال ۹۸ درصد به هم برخورد میکنیم .دریغ از یه سانتی متر جا به جاشدنِ آقا
برادرم نگاهَت؟! این چه وضعیه؟!
۲_هفته ی گذشته بالاخره یکی از دو دوست صمیمیم و سین رو دیدم
قرارِ خیلی مثبتی داشتیم : ساعت ۹ صبح ، دانشگاه : )
تو آفتاب و هوای گرم همینجور راه رفتیم و حرف زدیم(البته من کلی از حرفام مونده چون بیشتر ، میم و سین داشتن برام جریان تعریف میکردن)
چهارتا از دانشکده ها رو گشتیم و تو بوفه ی چهارمین دانشکده نشستیم تا خستگی درکنیم. خوراکیِ این قرار عاشقانه ی بعداز شش ماه دوری ، یدونه املت! با سه تا آبمیوه ی هلو بود که واقعا چسبید : )
کتاب "ما تمامش میکنیم" رو هم بهش هدیه دادم.
۳_کیک پختم ولی .!
ولی پنجاه نفر مشارکت کردن :/ (اغراق بود.دقیقش میشه سه چهار نفر )
اولش خانوم "ر" و آقای "میم" پیشنهاد دادن کیک رو بپزیم.یه بررسی کردم دیدم شرایط و زمان خوبه و با خودم گفتم خوبه بچه ها هم سرگرم میشن برای همین موافقت کردم.
مناسبتش برای تولد جناب پدر بود و از قبل یه مدلی تو ذهنم درنظر داشتم.اما همینطور که وسایل رو آماده میکردیم خانوم "ر" میگفتن باید دخترونه و با طرح کیتی باشه و آقای "ر" اصرار که باید یا ماشینی باشه یا نارنجی باشه :| منم توضیح دادم که اول باید بپزیم بعدا به یه مدلی تزیینش کنیم و الان فعلا نوبت پختنه : )
و ما سرِ هر مرحله جریان داشتیم.هممون به نوبت آرد الک کنیم ، به نوبت تخم مرغ بشکنن و بدن به من که سفیده و زده ش رو جدا کنم ، حالا همه با هم همزن رو بگیریم :| هر بار همزن روشن میکردم ، سه تا دست همزمان دسته ی همزنو میگرفتن^_^ و.
تازه بین کار هم نظرشونو درمورد اینکه اینو نریز اونو بریز و اینها هم بیان میکردن : )
بعد از پختن و سرد شدن کیک ، چون تجربه ی بس نفس گیری از مرحله ی قبل داشتم ، بعداز ظهر که برخی خواب و برخی درحالت درازکش ، کارتون نگاه میکردن ، بی سر و صدا رفتم تو آشپزخونه و مرحله ی دوم رو شروع کردم.
اما آفرین بر حسِ آدمی.
آقای "میم" و خانوم "ر" متوجه نبودِ من شدن و پرسون پرسون دنبال من گشتن تا رسیدن به آشپزخونه و .
و کار به جایی رسید که پارچه پهن کردم زمین و همه چیز رو گذاشتیم زمین تا راحتتر به کار گروهی بپردازیم :/
همه با هم! کیک رو وارونه کردیم و چه لحظه ی دلچسبیه لحظه ای که کاغذروغنیِ زیر کیک رو برمی داریم *_*
از اینجا به بعد ، برادر هم به ما ملحق شد.
_فرشته چکارمیکنی؟
+داریم برش وسطِ کیک رو میزنیم ^__^
ربع ساعت بعد:
_فرشته چکارمیکنی؟
+لایه ی بالاییِ کیک رو داریم بلند میکنیم ^__^
ده دقیقه بعد:
_فرشته چکار میکنی؟
+داریم با هم لایه ها رو تر میکنیم ^__^
_بده من این یکی رو تر کنم
+اوکی :| .
بچه ها اون لایه مال فلانیه(اسم برادر)
_فرشته چکارمیکنی؟
+گردوها رو خورد میکنیم برای وسط کیک ^__^
_فرشته چکار میکنی؟
+همچنان گردو خورد میکنیم^__^ (چون دوبرابر مقداری که خورد میشد رو خانوم "ر" و آقای "میم" میخوردن:/)
_فرشته چکار میکنی؟
+( اینجا دیگه داشتیم یکم گیس و گیس کشی میکردیم :| )
و.
خلاصه بعداز تمام شدنِ این مرحله و خامه کشی ای که بدون درنظر گرفتن جریانات، خوب شد ، کیک رو گذاشتیم تو یخچال و برای لحظاتی نفسی راحت کشیدم.
حالا درنظر بگیرید شب شده و من خیلی نامحسوس مشغول تهیه ی شکلاتِ رویِ کیکم.اما خب^__^ به دلیل همون حس و نیروی جاذبه و این حرفا ، باز همگان باخبر و وارد عمل شدن :|
طی یک کار تیمی! ، شکلات آماده شد و ریختیمش روی کیک.خیلییی خوب شد.صاف و قشنگ و همون جوری که میخواستم *_*
اما در کسری از ثانیه ، دریک طرف چند فرورفتگی که شکلات و خامه ی زیرش رو برده بود ، روی کیک مشاهده شد و دریک طرف هم بچه هایی که با لذت انگشتشان را میخورند :/
رویه ی کیک ناهنجار شد و شکلاتی که درست کرده بودیم هم تمام شده بود :|
دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم ماماااااااان :'(
(اینجا شاعر میگه : خسته شدیم از بس زدیم فریاد.برگرد یکاری کن منو دریاب)
اینجا مادر هم وارد صحنه شد و تصمیم گرفتیم یکم دیگه شکلات درست کنم که خرابی ها رو درست کنیم.
درست کردم و دادم دست مامان که درستشون کنه.اما گفت شکلات نباید انقدرکش بیاد و چون کره نداره اینجوریه.
منم توضیح دادم که نه این مدلشه.گاناش کره نمیخواد اصلا و اینها.
مامان نظرش این بود که کره بریزیم بهتر میشه.و خلاصه کمی کره هم اضافه کرد و با این شکلات خرابی ها رو پوشوند.اما خبیه وضعی شد :/
وقتی گاناش کاملا ماسید، یه وضعی تر شد ://
چون رگه های کره هم بعضی جاها مشخص بود :/
به خودم دلداری میدادم که اشکال نداره بعدا با خامه گل و اینا میزنم رو خرابیها و پوشیده میشن.
اما بعد هرکاری میکردم خامه فرم نمیگرفت(بِتِّرِکَن این مارکهای بد) و قیف هیچ اثری روش نداشت.
دیگه آهی از ته دل برآوردم و مستاصل مونده بودم که چکار کنم.
مامان گفت اشکال ندارهاینو کاری نداشته باش دیگه و همینجوری بخوریمش بعد که تنها بودی ، یکی دیگه درست کن.
منم که غذاها و کیکها و شیرینیام رو واقعا با علاقه درست میکنم و بهشون حس زیادی دارم گفتم نههه این همه زحمت کشیدیم.کیک اصلا مشکلی نداره.تو تزیینش گیر کردیم یکم که باید درست بشه.
(به قول شاعر: نمی تونی بد بشی تویی که مال منی)
یکم بعد گفت یادته اون دفعه(همون دفعه ی خیلی دور!) که کیک خریده بودیم روش یه پاندا(که با خمیر فوندانت درست شده بود)بود؟! اونو تو یخچال نگه داشتم.بیارش ببین اگه خمیرش بدردت میخوره استفادش کن.
که همون جور که عکس میبینید ازش استفاده کردم : )
بماند که سرِ همین گل درست کردن ، جریان داشتیم و نشد اونطور که باید ، خوب بشن.
پاندا بود و خمیرش سفید و سیاه ، و من هم رنگهایی که داشتم محدود بودن ، بقیه نظرشون این بود که رو این کیک ، همین سفید جلوه اش بیشتره و رنگ قاطیشون نکنم.
برای چیدنشون رو کیک هم به دلایل متعدد ، ده بار مدل عوض کردیم و حتی مدل اون مرواریدها قرار نبود اینطور بشه.اما از قدیم گفتن پنج نفر بالاسرِ یه کیک باشن ، کیک چی میشه؟! : )
( این آخراش کمی چاشنی بی حوصلگی هم بهش اضافه شد)
و اینگونه کیک نه طرح مدنظر من شد نه کیتی و صورتی شد و نه ماشینی و نه نارنجی ^__^
البته تعریف از خود نباشه :) مثل همیشه! واقعا خوشمزه بود.(یه خاطره درمورد تعریف از خوشمزگی کیکهام شاید بعداً تعریف کنم)
پیام اخلاقی:
باطن کیک های خود را با ظاهر کیک های دیگران مقایسه نکنید : )
_بنظرم برادر بزرگتر داشتن یا کوچیکتر اما با اختلاف سنی کم(مثلا ۲ سال) خیلی خوبه.خواهر بزرگتر هم خوبه.کلا اینکه یه فرزند قبل از خودت باشه خوبه ترجیحا برادر : )
اغلب همکلاسی ها و دوستام برخلاف من ، بچه ی اول نیستن.بعد هرچی که میشه میگن "آره به داداشم که گفتم ، گفت فلان" ، "اینجای درسو نمی فهمیدم ، داداشم واسم توضیحش داد" ، "داداشم میگه اگه فلان کارو کنید بهتره" ، "صبحها با داداشم میامهمینجا کارمیکنه/درس میخونه" ، "این درس رو داداشم قبلا پاس کرده و کتابشو داشتیمدیگه من نخریدمش" ، داداشم اینطور ، داداشم اونطور و.
از اون طرف هم وقتی ارتباطم با برادرهای خودم و خواهرکوچولوم نگاه میکنم میبینم خواهر بزرگتر داشتن هم بسی چیز خوبی ست : )
امروز از اون روزایی بود که یهویی دوباره دلم برادر بزرگتر خواست.
+ جا داره یادی کنیم از ۲۸ بهمن ، روز جهانی فرزندان اول خانواده
_نصیب نشه ، از این ویروس جدیدی که اومده گرفتم.چندروزه که حالم خیلی داغونه(تب،سرفه، عطسه،کوفتگی بدن)به حدی که فقط به اجبار سعی به حیات و زندگی دارم و دانشگاه میرمکه البته امروز به توصیه ی مادر و درنظر گرفتن سلامتِ بقیه ، بیخیال دانشگاه و عواقب غیبتم شدم.
طبق آمارِ برنامه یِ گام شمارِ رویِ گوشیم ، روزی بین ۲ تا ۳ هزار قدم راه میرم.دیروز پیاده رویم بیشتر بود ، شد ۴ هزار قدممنم خب حالم بد بود. تو دلم میگفتم خدایا سالم برسم،چیزیم نشه،غش نکنم یموقع!
بعد یادم اومد که یکی از چیزایی که دوست دارم تجربه کنم همین غش کردنه که البته تا حالا پیش نیومده.
دیگه وقتی می دیدم که مکان و موقعیت خوبه ، دعام تغییر پیدا میکرد به " خدایا اگه قراره غش کنم همینجا باشه!" که آخر بازم هیچی نشد!
_وقتی بعداز ۳ماه مامانبزرگ و بابابزرگ رو دیدم رو ابرها بودم.از وقتی اومدن اینجا دوباره سرفه هاشون شروع شد و به اندازه ی ۶ ماهی که از دود و دم دور بودن سرفه کردن.
+صحبت ها و نصیحت های رضاخانی و زمان شاهیِ بابا بزرگ عجب صفایی دارد
: )
_میناکاری یکی از هنرهایی بود که دوست داشتم یادبگیرم اما تاحالا نشده بود و حالا شده.یه کاسه میناکاری کردم که کارش تقریبا تمام شده و باید بدمش کوره.از کوره که اومد ، عکس این دلبر ♡_♡ رو میذارم.
_"این عشقِ بی فرجام هم نوعی خودآزاریست؛میفهمی؟!"
(صرفاً یک بیت)
•صدای تیراندازی،مردمِ بی گناه،یه عده فرصت طلب،نامردی،درگیری،بی کفایتی و. .
• این روزا بخاطر بالارفتن کرایه ها ، اتوبوس ها و مینی بوس های در دانشگاه و جاهای دیگه ، سریعتر از همیشه پر میشن.تازه علاوه بر اینکه کامل پر میشن ، راهروی وسطشون هم تقریبا پرِ آدمهای سر پا ایستاده میشه.من خودم کم پیش میاد که صندلی گیرم نیاد و سر پا بایستم اما الان تو این هفته بجز دو بار ، بقیه ی رفت و آمدها رو مجبور شدم سر پا بایستم.
(امروز حساب کردم دیدم از خونه ی ما تا دانشگاه با مینیبوس یا اتوبوس ، دو تومن میشه اما اگه بخوام با ماشین خودمون رسونده بشم دانشگاه ، گرونتر درمیاد :| )
•از اونجایی که اینترنت قطعه ، دیگه پروفسور گوگل به سوالاتمون پاسخگو نیست و بیشتر از هر وقتِ دیگه ، با کتابهای رفرنسمون ارتباط برقرار کردیم! کتابدارمون هم از این همه مراجعه کننده به وجد اومده بود!
• ۱)اونروز! ساعتِ بین کلاسهامون بود ، بارون شدید هم بود ، نمیشد پامونو از دانشکده بذاریم بیروناینترنت هم قطع بود.حرف زدیم ،پنجره ی کلاسو باز کردم و از منظره ی قشنگش عکس گرفتم ، درس خوندیم ، دوباره حرف زدیم (اینبار بحث درمورد ازدواج بود با حضور بزرگترای کلاس که مشاور ثابت این مقوله هستن : )) ) و عجیب زمان نمی گذشت.حالا اگه اینترنت وصل بود و دو دقیقه میومدم وبلاگها رو بخوندم ، دو ساعت گذشته بود :|
قبل از همه ی اینها ، دوست داشتم کمی برم زیر بارون.به هرکی میگفتم بیا بریم میگفت نه شدیده، خیس میشیم و خلاصه کسی پایه نبود.
۲=ظهر)دم پنجره بودم داشتم هم لذت میبردم هم حسرت زیر بارون رفتن میخوردم محوطه خلوتِ خلوتتتت بود فقط هراز گاهی یه زوج عاشق ، جیک جیک کنان رد میشد و بینندگان! رو بیشتر هوایی میکرد.از شدت بارون کمتر شده بود دیگه به زور سه نفرو برداشتم رفتیم بیرون و با ینفرشون رفتیم زیر بارون(خودش داوطلبانه اومد دیگه با زور من نبود^_^).خیلییییی خوب بود اصلا عاااااالی بود.البته زیاد نموندیم.
۳=۶ عصر) نشسته بودم تو مینی بوس که برم خونه.همچنان بارون بود و همه ی سقفش چکه میکرد :| پشت سرمون دوتا از برادران دانشجو نشسته بودن و داشتن درمورد بنزین و قطعیِ اینترنت و بارون حرف میزدنگاهی هم بقیه از بقیه ی صندلی ها تو بحثشون شرکت میکردن
وضعِ منو دختر بغلیم : داشتیم جوری خودمونو تنظیم میکردیم که کمترین میزان قطره از سقف چکه کنه رومون.
یهو پسر عقبی با خنده خطاب به ما گفت "خواهرم بیخیال ببین ما هم داریم دوش میگیریم :/ آب روشناییه!" : )
۴=۶ و نیم عصر) پیاده شدم و حدود ۷ دقیقه تا خونه باید پیاده روی میکردم.همچنان باران،منم بدون چتر.رسیدم تو خیابونمون جوریکه دورتر ، خونمون دیده میشد ولی از یه تقاطع باید رد میشدمحالا این خیابونی که باید ازش رد میشدم خیابونیه که همیشه دوقطره آب بریزی توش ، یه دریایی راه میفته بیا و ببین:/ اون موقع هم دریا شده بود.هرچی دوطرف خیابون رو نگاه میکردم که ببینم از کدوم طرف برم که خشکی باشه ، نبود و کل خیابون پر آب بود.جوریکه ماشین رد میشد ، آب میومد رو پیاده رو ها.
یکم فکرکردم که از کدوم طرف برم که مطمئن باشم میتونم از خیابون رد بشم .آخرش زنگ زدم خونه.گفتم الان من اینور آبم شما اونور آبید بیاید از اینور آب براتون جنس قاچاق بفرستم : )) نه ببخشید اینو نگفتم :/ لوکیشن دادم و شرایط رو گفتمگفتن بایست همونجا الان داداش به دادت میرسه.
منم با چشمان قلب قلبی گفتم باش فقط چتر هم بیاره با خودش ♡_♡
یکم با ذوق اینکه الان نجات پیدامیکنم و الان چتر میاره ایستادم(هنوز کاملا به عمق واقعه پی نبرده بودم).همچنان بارون.منم همچنان درحال خیس شدن.فین فینِ دماغ هم خیلی وقت بود شروع شده بود
یهو دیدم داداشم با یه ژست خیلی نجات دهنده گونه و انگار که پیش خودش میگه برم ببینم باز این دختر کجا کارش گیر کرده میاد.
بارونی تنش بود و از این چکمه پلاستیکی زردها(البته مال ما صورتیه!) که باهاشون میرن تو آب پوشیده بود و یه چتر هم دستش.
حالا که رسید به عممممق فاجعه پی بردم.داداشم و چتر اونور آب من؟! اینور آب :// درواقع چتر اونور آب بود من اینور :/ درواقع همچنان من و باران و دل سپردنِ اجباری! : )
تا وضعیتو دید گفت چرانگفتی تیوب بیارم؟! : )))
جوری بود که حتی نمیشد اون با چکمه هاش بیاد اینور خیابوندیگه با ناامیدی جزوه مو دراووردم سریع تلقِ جلدشو کندم و گرفتم بالا سرم.روپوشمم از کیفم دراووردم انداختمش رو سرم(از جمله کاربردهای روپوش سفیدمون)
یه جهت رو انتخاب کردیم و همینطور رفتیم به امید اینکه یکم خشکی پیدا بشه تا بتونم از خیابون رد بشم.کلی راه رفتیم و با مشقت یه راهی برای رد شدن پیدا کردیم و بالاخره خداروشکر رسیدیم خونه.
+حسابی تلافیِ همه ی حسرت زیر بارون رفتن ها دراومد.
پاییز و آب و هواش رو خیلی دوست دارم.کلا به واسطه ی گرمایی بودنم از هوای سرد و بارون خیلی استقبال میکنم.منطقم هم اینه که مگه تو سال چندبار بارندگی داریم یا مگه تو یک سال چند روز هوا سرده؟!!!
میدونم انصافاً منطق بی معنی ایه ولی بنظرم خیلی اعتقادِ قشنگیه :| ^__^
•این روزا برای هربار رفتن به پایگاه بسیج دانشگاه مون و شرکت تو پایگاه های امدادهای هلال احمر باید کلی با خانوادم صحبت کنم و فقط درصورتیکه اجازه بدن میتونم برم.
•یکی از نتایج ۴،۵ روز بی اینترنتی اینه که ۱۱۱ تا پستِ نخونده شده دارم.انشاءالله به نظرات هم هرچی زودتر پاسخ میدم.
×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×
سلام! امیدوارم حالِ خوبی داشته باشید!
[شاعری خسته ام از دستِ تو بیمار منم
راویِ چشمِ تو در این همه اشعار ، منم]
ما با خانواده ، دوستان و عزیزانمون و بیشترِ افرادی که دیدار میکنیم ، دست میدیم.حالا ممکنه این دست دادن برای نشون دادن علاقه و احترام باشه یا به طور فرمالیته باشه.
تو همین چند ثانیه دست دادن ، علاوه بر احساسات و امواجی که رد و بدل میشه ، به طور فیزیکی هم انتقالاتی هست.دست های ما مثل یه وسیله ی نقلیه برای میلیونها موجود زنده و غیرزنده عمل میکنن.
ما با دستهامون، به دنیای همدیگه ، کلی موجودِ زنده هدیه میدیم(⚠️خطر در کمین است) یموقع باعث نشیم که فردِ مقابلمون، یه چنین حالی پیداکنه:
[تو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دستِ عزیزان خوردن
از منِ خسته نمیپرسیدی
آه ای مَرد ؛ چرا تنهایی؟!] !!
فصل پاییز علاوه بر اینکه پادشاهِ فصلهاست و زیبایی های فراوان و چشم نوازی داره ، یسری مراقبت ها هم میطلبه تا بهتر بتونیم از دنیا تو این فصل قشنگ لذت ببریم.میزانِ رفت و آمدِ باکتریها و ویروسهای دوست داشتنی ، تو این فصل خیلی زیاده و باید مراقب باشیم پذیرا یا ناقل چه باکتریها و ویروسهایی میشیم. که یه دست شستنِ ساده خیلی تو این موضوع موثره : )
پس لطفا چندتا نکته رو رعایت کنیم:
اول: بعداز انجامِ هرکاری که می دونیم بهداشت دستهامون رو کم کرده ، دستهامون رو بشوریم.
دوم: صابون بزنیم! (صابونهای جامد تو مکانهای عمومی به انتشار آلودگی کمک میکنه .برای همین استفاده از صابون مایع بهتره)
سوم: یه دست شستنِ معمولی ، باید حداقل ۱۵ ثانیه طول بکشه(البته بعضی هم میگن حداقل ۱۰ ثانیه و بعضی میگن حداقل ۲۰ ثانیه)
وقتی صابون می ریزیم تو دستمون، شیرآب رو ببندیم و حین شستنِ دستها ، با خودمون بشماریم(هزارویک ، هزارو دو، هزاروسه ،.،هزاروپونزده) یا میشه به جای شمردن و استفاده ی مفیدتر از وقت ، ۱۰ تا صلوات بفرستیم یا یه آهنگ زمزمه کنیم و.خلاصه یجوری حواسمون به زمان باشه.
چهارم:بین انگشتها و پشتِ دست و زیر ناخن ها رو خوب بشوریم.
پنجم:در آخر با دستِ کفی شیر آب رو کفی کنیم و بعد بازش کنیم و با آب خوب کفِ دستها و در آخر شیر آب رو بشوریم.
شاید به ظاهر وقت گیر یا سخت به نظر برسه اما باور کنید اصلاً زمان زیادی نمیبره و با چندبار مکلف کردنِ خودمون به درست دست شستن ، به انجامِ صحیحِ اون عادت میکنیم.
درنظر بگیرید اگه به واسطه ی همین بهداشتی نبودنِ دستها مریض بشیم ، حساب کنید یه دکتر رفتن و بیحالیِ ناشی از بیماری و دارو خوردن و . چه هزینه و زمانی میبره.پس این چند ثانیه وقت گذاشتن جای دوری نمیره و سودش اول به خودمون و بعد به اطرافیانمون میرسه.
خواهشاً اگر سرماخورده هستیم یا آنفولانزا گرفتیم ، رعایت کنیم و با دیگران دست ندیمباور کنید با دست ندادن ، محکوم به ۱۰۰ ضربه شلاق نمیشیم!! میشه خیلی راحت از دست دادن اجتناب کنیم و بگیم که سرماخورده هستیم.
[مرا ببخش اگر دوستت دارم و کاری از دستم برنمی آید!]
ما خیلی راحت میتونیم تو به دردسر افتادن های دیگران نقش داشته باشیم و خودمون هم ندونیم! شاید اون فردی که به وسیله ی دست دادن بیمار میشه هم متوجه نشه که به این طریق بیمار شده اما وقتی میتونیم خیلی ساده ، یه سری نکات ابتدایی رو رعایت کنیم و حواسمون جمع باشه ، چرا کاری کنیم که اثر منفی از خودمون به جا بذاریم؟!
[با رفتنِ خود سست کردی دست و پایم را
این دستمزدم بود؟ .کم دادی بهایم را !]
یادمون بمونه
" سلامتی عجله بردار نیست! "
#دست_در_دستِ_خطر_بود_و_نمیدانستم
پی نوشت: با دیدِ سلامتی به مفهوم شعر ها و متن های آبی رنگ نگاه کنید : )
×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×÷×
بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن.تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست.
اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده .مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برمیگرده . دکتری که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ماشین میره مطب و با بی تفاوتی یسری مریض رو ویزیت میکنه و برمیگرده خونه.راننده ای که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ربات هرروز یه تعداد مسافر میزنه و میره خونه و.
یا حتی مثلا دانشجویی که مثل هرروز با بی تفاوتی و یه تعداد غُر! میره دانشگاه و بر میگرده:d
درحالیکه اگه از این "دچاری" خودمونو خلاص کنیم ، کلی لحظه های مهم و خوب تو زندگیمون میبینیم که میتونن برای ما و آدم های دوروبرمون پر از تاثیر باشن.
اگه از روزمرگی و فرمالیته دور بشیم ، میتونیم معنی زندگی رو بفهمیم.
+دیروز خانواده باید میرفتن یه شهر دیگه(حدود ۱ و نیم ساعت راهه) .داداش کوچیکه(داداش دومی)حوصله ی رفتن نداشت گفت من میمونم خونه پیش فرشته.هرچی بهش گفتیم نرفت باهاشون.گفتم ببین من میخوام بشینم درس بخونماااا گفت باشه منم میخوام کارای خودمو بکنم :|
آخرش موند خونه و تا ۱۱ شب تنها بودیم.به همین کتابی که الان جلوم بازه ، یه خط هم درس نخوندم :/
ازجمله فعالیت هایی که انجام دادیم این بود که شعرهایی که یادگرفته بود تمرین کردیم ، باهمدیگه کیک پختیم و انیمیشن "منِ نفرت انگیز" رو برای بار n ام نگاه کردیم :|
اون تیکه ای که از اون قلبها نداره،قلبش تو راهِ رسیدن به کیک بود اما طی یک تغییر مسیرِ ناگهانی ، خورده شد! توسط برادرعزیزم :/
وقتی داشتیم مایه(مایع؟) کیک رو آماده میکردیم ، داداشم خیلی دوست داشت ازش بخوره.هی من میگفتم نههه نپخته ست و فلان.موقعی که مایه ی کیک رو ریختم تو قالب که بذاریمش تو فر ، گوشیم زنگ خوردحین صحبت با گوشی یه لحظه چشمم خورد به برادر جان که داشت انگشتی که تا ته کرده بود تو قالب رو درمی اوورد و بعد با لذت و چشمانی پراز برق شیطنت، شروع به خوردن انگشت کیکیش کرد =_=
+بالاخره کتاب انسانِ ۲۵۰ ساله رو خریدم.
"و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد"
امروز یه امتحان مهم دارم
خدایا من درسمو خوندم.میدونم یه کم کاریهایی داشتم اما سعیمو کردم خوب بخونم.
بقیش رو به تو می سپارم.
امروز میتونه لحظه های خوبی داشته باشه و از اون روزای آفتابیِ بارونی باشه
بارونایی که فقط حس شدنین و دیده نمیشن
خدایا آفتابِ امروزم رو بارونی کن.آمین♡
+هم اکنون یه دختر گلِ در راه دانشگاه هستم که درسشو خونده،لباساشو اتو کرده،موهاشو بافته،استرس داره و ضربان قلبش تنده ، دیشب تا ۴:۴۵ بیدار بوده و بشدت خوابش میاد و خواسته و هدفش خوب دادنِ این امتحانه .
التماس دعا.
+دیشب تو زمان استراحتم، همینجوری خودِ وبمو باز کردم.دیدم دو نفر آنلاینن : ) خیلی انگیزه گرفتم و ذوق کردم مرررسی : )))
ولی لطفا دیگه سعی کنید شبها تا دیروقت از مانیتور و گوشی استفاده نکنید اینجا اونقدر خاص و ارزشمند نیست که بخاطرش به چشماتون آسیب بزنیدراضی نیستم! *_^
اون امتحانی که تو پست قبلی گفته بودم رو خوب دادماحتمالا نمره ی کامل رو بگیرم.
دوشنبه یه امتحان خیلیی مهمتر از اون داشتم که واقعا واسش زحمت کشیدم.قرار بود امتحان از ۱۰ صبح شروع بشه من از همون ساعت ۱۰ اونجا بودم تا اینکه ساعت ۵ عصر نوبت من شد که برم امتحان بدم :|و تو این ۷ ساعت انتظار ، ۱۰ بار مردم و زنده شدم.گاهی برای عوض شدن فضا یکم مسخره بازی میکردیم ولی همه نگران بودن و هیچکی حال و حوصله نداشت.حتی انقدر دست و پام یخ کرده بود که حال راه رفتن نداشتم و فقط کشون کشون رفتم نماز ظهر و عصر خوندم و برگشتنی هم ۱۰ دقیقه رفتم سر مزار شهدای گمنام.
نمره ی این امتحانم از ۱۹/۵ شد ۱۸/۵. قبول دارم که دوجا اشتباه داشتم و از نمره م راضیم.
از امتحان داشتیم با حدیث برمی گشتیم خونه که دیدیم دم در یه خانومی نشسته رو زمین و با لحن سوکی اصرار داره بهش پول بدیم.یکم نگاه کردم دیدم یه بچه ی ۳، ۴ ساله هم کنارش رو زمین خوابه و یه پتوی نازک روشه.و این دقیقا خط قرمز منهبچه!
تصورکنید هوا سرده ، یه بچه ی لاغر و نحیف و احتمالا گرسنه رو زمین خوابیده با یه پتوی نازک.و پدر و مادری که این بچه اندازه ی یه دوتومنی که مردم بهشون بدن براشون اهمیت داره.اونروز انقدر از لحاظ جسمی و روحی خسته شده بودم که با دیدن این بچه همینطور بی اختیار اشکام میومد.عمیقاً دوست داشتم همونجا بچه رو بغل کنم و باخودم ببرمش.
خیلی فکرکردیم که برای این بچه چکارکنیمآخرش ته کاری که از دستمون برمیومد این بود که حدیث یه کم گردو و مغز تو کیفش داشت منم رفتم دوتا کیک و آبمیوه خریدم و دادیم بهشون.
بعدشم به مقصد خونه هامون سوار اتوبوس شدیم.انقدر فکرمون درگیر شده بود که آخر تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم اورژانس اجتماعی (۱۲۳) و گزارش بدیم.چندبار زنگ زدیم و موقع صحبت با کارشناسهاشون که میشد تلفنو قطع میکردن :/
و اون بچه و دنیاش همونطور موند . . .
راستی چندتا بچه دیگه شبیهش هست؟!!!
بالاخره رسیدم خونه.و از وقتی گرمای خونه رو حس کردم یخ بستم برای اون فرشته ی مونده تو سرما.برای زبریِ جای قدمهاش و خشونتِ دنیاش.
تو فکر امتحانِ فرداش(یعنی سه شنبه) بودم که خانواده یادآوری کردن امشب نوبت دکتر دارم.و من یادم اومد که به کل نوبتمو یادم رفته بود.دیگه ظرفیتم تکمیل بودشایدم حتی مازاد بر ظرفیتم بود.اما باید میرفتم
بعداز دکتر دو سه ساعت خوابیدم و بعدش بیدار شدم برای امتحان سه شنبه بخونم.که بیشتر از دو ساعت کشش بیدار موندن و درس خوندن نداشتم(تا ۵ صبح بیدارموندم) از اونورم ۹ صبح رفتم دانشگاه و با امتحانی بس بیرحمانه مواجه شدیم.و بعداز امتحان با حالی داغونتر برگشتم خونه.الان فقط آرزو دارم نمره م حداقل ۱۳ ، ۱۴ بشه.
بعداز دو وعده غذا نخوردن داشتم غذا میخوردم که گوشیم زنگ زد و شماره هم ناشناس بود.احتمال میدادم حدیث باشه که اندازه ی موهای سرش شماره داره.همینطور که آماده بودم بهش بگم "بازم شماره ی جدید؟!!" ، جواب دادم و دیدم یه نفر از دانشگاه تماس گرفته و گفت دوست داری بری دیدار رهبری؟
و اون لحظه که اینو شنیدم زمان ایستاد.بعداز کمی سکوت با بُهت گفتم آره اما باید اجازه بگیرمو نتیجه این شد که ده دقیقه دیگه تماس بگیرم و نتیجه رو بگم.به طور فشرده با خانواده صحبت کردم و اجازه دادن و اطلاع دادم و اسمم تو لیست نوشته شد.ولی نیم ساعت بعدش خبر دادن که دیدار برای پرستارهاست و اشتباهی به من زنگ زدن :/
ولی خب همین تماس اشتباهیم واسم شیرین بود.خیلی شیرین.
+میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک باشه : )
__________________________________
++برای چنین بچه هایی راه حلی ندارید؟
وای بر ما
ننگ بر ما
اگر بخواهیم با خونِ سردار معامله کنیم. . .
+سردارِ دلها ؛ چه داشتی در وجودت ، جریان چیست که اقتدار و آرامش و جوانمردیِ نگاهت
حتی در عکسها ، چنان در عمقِ جان و دل نفوذ میکند و پر حرارت است که یخِ هر چشمی را آب میکند.
+الان وقت بلند شدنه.وقت عهد بستن و رفتن تو میدون جنگ.
همه ی ما باید لباس رزم بپوشیم.نه فقط برای جنگ نظامی،بلکه تو هر زمینه ای که تخصص و توانمندی داریم.در راستای اهداف مقدسی که سردارِ اسطوره مون براشون تلاش میکرد.
#این_عَلَم_زمین_نمی افتد . . .
{بسم الله قاصمِ الجبّارین}
انا لله و انا الیه راجعون.به راستی چه زیبا به نمایش گذاشت از خدا بودن را.
و چه نابخردانه #ترس خود را به نمایش گذاشتند
و افسوس
که در پریشان حالی و ناآرامی ابدی دست و پا میزنند.
دستشان باز شد آلوده به خون ، جانی ها
بی دوام است ولی خنده ی شیطانی ها
کم #علمدار ندادیم در این کرب و بلا
کم نبودند در این خاک ، #سلیمانی ها
جای هر قطره ی خون صد گل از این باغ شکفت
کِی جهان دیده از این گونه فراوانی ها
آرزو داشت به یارانِ شهیدش برسد
رفت پیوست به #حاج احمد و #طهرانی ها
#شعله شد خشم فروخورده ی ما از این داغ
کم مباد از سرشان سایه ی نادانی ها
برسانید به آنها که پشیمان نشوند
ثمری نیست در این دست پشیمانی ها
غیرت است اینکه همه پیر و جوان میبندند
#گره بر چکمه و #سربند به پیشانی ها
#انتقامش به خدا از #حججی #سختتر است
وای از #مشتِ گره کرده ی #ایرانی ها
راهی #قدس شده لشکرِ #آزادیِ #قدس
این خبر را برسانید به #سفیانی ها . . .
همینطور که میگذره ، بیشتر باورم نمیشه.
تاحالا نماز جمعه به این شلوغی تو عمرم ندیده بودم.و مردمی که بی مهابا اشک می ریختن و سوکانه گریه میکردند.
میدونین چی خیلی اذیت میکنه؟!
اینکه ما در #خوابِ ناز بودیم که او رفت. . .
سردارِ دلها شهادتت مبارک. . .
قسم بر پیکرِ پاکِ شهیدان ؛ پس از مالک ، علی تنها نخواهد ماند دیگر . . .
مینا: (درحال غر زدن)چه غلطی کردیم خداحالا چه خاکی بریزیم تو سرمون؟! بابا دیگه نمیکشم
من:(بعداز یه آه سوک!)باید یه خاکی بریزیم.کاش اینبار آدم باشه درست امتحان بگیرهحالا اینا هیچیمینا دوروزه نخوابیدییییم
(پاهامو تو بغلم میگیرم و کتابو میذارم روشون)یکی دیگه از شرطهای ازدواجم میدونی چیه؟
مینا:(درحالیکه دراز میکشه) عه بازم شرطهای ازدواجت : ))) نه نمیدونمبگو؟
من: هیچم خنده ندارنتو نمیدونی این مسائلی که من شرطشون کردم چقدر اساسین و تو زندگی مشترک چقدر تاثیر دارن!
مینا:آها بله بله! اینکه اون بدبخت کمتر یا مساوی تو شکلات دوست داشته باشه و گرمایی باشه و به سرمای خونه اعتراض نداشته باشه معیارهای اساسی ای هستن اصن برجام بخاطر درنظر نگرفتن این ملاکها شکست خورد! D:
من:(درحالیکه سعی ناموفق بر نخندیدن دارم)مسخره کن مینا خانووومفردا با ترس و لرز نیای بگی وااای فرشته برام خواستگار اومده من همه ی حرفام یادم رفته دوتا از ملاکاتو بگو بهش بگم
مینا: o_O مگه عقلمو از دست دادممممم اگه از این حرفای تو بهش بگم که همون موقع میذاره میررررهتو هم اون طلبه ای که خواستگارت بود بخاطر همین خل بازیت گذاشت رفت رشته و کارت بهونه بود : )))
من:کسی که نتونه معیار شکلات رو متوجه بشه همون بهتر که بره:/ بعدشم اون طلبه هه فقط زنگ زده بودن خونمونحرف که نزدیم که ملاکامو بفهمه
مینا: همون دیگه.ا تو کار استخاره ن اینم برای تو استخاره کرده خدا هم میدونسته چه "فرشته ای هستی"(اصلِ کلمه ی گفته شده، توسط نویسنده تغییر یافت!) جواب استخارشو بد اوورده
من: اصن دیگه بات حرف نمیزنمپاشم برم نمازمو بخونم(درحال بلند شدن )
دو سه قدم رفتم که مینا داد زد: فرشته
برگشتم نگاهش کردم
گفت آخرش شرطتو نگفتی
بگوش میخوام انرژی پیداکنم برای درس خوندن : )))
من: (یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش انداختم و همزمان خندم گرفت) اول اینکه درمورد ملاکهای من درست حرف بزن
دوم اینکه شرط جدیدم اینه که من باااااید در روز ۸ ساعت کامل بخوابماگه یموقع هم خوابم میومد کاری به شرایط ندارم باید بخوابم
مینا: وااای گفتییییییی.من این شرطو تو عقدنامه م مینویسم
:/
من:(خنده+ دوسه قدم دیگه سمت جامُهری رفتم)
مینا:فرشته
من:بله؟؟؟ ( برگشتم نگاهش کردم)
مینا: التماس دعاخوب نماز بخون بلکه خدا دیوونگیت رو ندیدبگیره یکم تو امتحان کمکمون کرد
من: :| :/
_گفتگوی دو عدد خسته ی دوروز نخوابیده در زیر فشار کار و امتحان و زندگی_دو ساعت مانده به شروع امتحان
+ادامه دارد!
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
یادتونه یبار نوشته بودم میناکاری یادگرفتم و یه کاسه کارکردم و قراره بدمش کوره؟!
خب هنوز ندادمش!
یادتونه گفته بودم داداشم خیلی نسبت به من حساسه و هرکاری من کردم اونم میخواد انجام بده و اینا؟!
الان یه بشقاب میناکاری کرده :|البته از یه جایی به بعد دید خیلی حوصله و زمان میخواد داد به من که بقیشو انجام بدم ولی خب نظر میداد و کلا به اسم اونه.
این عکسش:
منم دیگه ازبس سرعتم بالاست!
ظرف سفالی برای سفره هفت سین خریدم که روشون میناکاری کنم
انشاءالله اینا و اون کاسه ی مظلوم رو باهم میدم کوره.
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
+
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
.
.
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست.!
_سعدی
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
دوره اختصاصی آموزش همگانی ویروس کرونا
در سامانه آموزش آنلاین سازمان نظام پزشکی به این آدرس :
corona.irimc.org
با مراجعه به این سامانه و استفاده از محتوای ویدئویی و رایگان بارگذاری شده، هم خود نسبت به این بیماری آگاه شوید و هم دیگران را مطلع کنید.
#بسیج_ملی_مبارزه_با_کرونا
الان که شروع این پست رو مینویسم ، ساعت ۳ و ۵۰ دقیقه ی بامدادِ یکمِ فروردین ماهه و کمتر از۴ ساعت دیگه به شروع سال جدید مونده.
شیرینی نخودچی های جانم تو فر دارن میپزن و کلی دعا بدرقه ی راهشون کردم تا خوب بشن ، سفره ی هفت سینمون رو چیدم و تخم مرغ هایی که داداش کوچیکه و خواهرکوچولوم رنگ کردن به سفره روح بخشیدهاحساس میکنم یه چیزی کمهیه بار دیگه سین های سفره رو چک میکنم
خب سبزه نیست
نه یه چیز دیگه؟
خب ماهی هامون هم واقعی نیستن! راستش تنگ ماهی رو پراز آب کردم و دوتا ماهی اسباب بازی کوچیک که از قبل داشتیم گذاشتم توشتا از بیرون ماهیِ احتمالا مریض نخریم.
چشمم میره سمت سین هشتم.جات خیلی خالیه سردار.آخه یه عکس چقدر میتونه زنده باشه؟! کدوم عکس به این اندازه با آدم حرف میزنه؟! با چه منطقی اشکهای یه ملت بی اراده میریزه برای یه آدمی که خیلیا از نزدیک ندیدنش و حتی اخبارش هم اونقدر پیگیری نمیکردن؟!
سردار؛ وقتی عکست تا عمق جان نفوذ میکنه و با آدم حرف میزنه پس حتما تو هم میتونی حرف منو بشنوی
میشه امسال برام دعا کنی؟!
امسال ، سرِ سفره ی هفت سین،درست همون لحظه که میخونیم "حول حالنا الی احسن الحال" میشه برای برآورده شدنِ حاجتِ دلم دعا کنی؟!
میرم فر رو خاموش میکنم و یه لحظه با خودم میگم:راستی از کجا باید بفهمم شیرینی نخودچی ها پختن یا هنوز جا دارن؟!
جوابی برای سوالم نمیدونمیکم نگاهشون میکنم و طبق مشاهدات بالینی براشون تجویز میکنم دودقیقه دیگه به پختن ادامه بدن
دوباره غرق فکرکردن به نود و هشتِ گذشته و کارنامه ای که از این سال دارم میشم.سال ۹۸ با همه ی بدی ها و تلخی هاش اما اتفاقات خوبی هم داشتتا یه حدی راضیم از عملکردهام. . و دستاوردهام رو دوست دارمامسال وقت تلف شده و به بطالت گذشته م کم بود.خداروشکر.
اما حالِ کلی امسال ، سخت و اذیت کننده بود.غم هاش از شادیهاش بیشتر بود
با این حال از یه چیزی مطمئنم
اونم اینکه با این همه سختی اما حس و حال امسالم با سالای قبل فرق میکنهدوستش دارم و امیدوارم ادامه پیداکنه باید بیشتر روش کار کنم.
شیرینی ها پختن و روشون یه سبد میذارم تا خنک بشن و صبح بچینمشون تو ظرف.
همه ی چراغ های خونه بجز آشپزخونه خاموشن.خیلی خستم و برای اینکه برای تحویل سال خواب نمونم ، رختخوابم رو میارم تو پذیرایی پهن میکنمداداشم هم که تا الان بیدار مونده همین کار رو به تبعیت از من انجام میده.یبار دیگه با حرص بهش تاکید میکنم که جون هرکی دوست داری صبح برای عید که صدات میزنم بیدارشو! میگه باشولی خودت خواب نمونیاا
دراز میکشم و انقدر چشمام خوابالودن که بعید میدونم اگه خوابیدم بتونم یکم دیگه بیدار بشم.تصمیم میگیرم بیدار بمونم
ولی مگه میتونممم؟؟!!حتی کشش مطلب خوندن ندارم.
به زور خودمو تا اذان بیدار نگه میدارم
نمازمو میخونم و با اینکه بشدت خوابم میاد ولی یه ذوقی وادارم میکنه بُرُس موهام و گیره ای که میخوام رو بیارم بذارم پیش رختخوابم تا صبح زحمتم کمتر بشه :| (نخندید خیلی خوابم میومد : )) )
و میخوابم بالاخره.!
ساعت ۷ و پنج دقیقه ی صبح یهو از خواب پریدم و درحالیکه داشتم داد میزدم بیدار شییییید عید شدددد اول از همه تو همون رختخواب ، موهامو شونه کردم و با گیره ی مورد نظر بستمشون!به زور از گرمی پتو جدا شدم و دست و صورتمو شستم و یبار دیگه همه رو صدا کردم و وقتی مطمئن شدم این ذوق و شوق مسخره فقط مخصوص خودمه دوباره نشستم تو جام و با چشمای پف کرده به تلویزیون که حرم امام رضا(ع) رو نشون میداد خیره شدم
با یادآوری لحظه ی تحویل سال ۹۶ که تو یکی از این صحنها نشسته بودیم و بخاطر حجم جمعیت حتی نمیشد ت خورد ، اما الان میبینم خالین و هزار هزار تا دل اونجاست دلم میگیره.
تند تند هرچی به ذهنم میرسه دعا میکنم برای سلامتی همه و نابودی هرچی بیماریه ، ظهور آقا ، کم شدن مشکلات، پر خیر و برکت شدن زندگیها ، پیشرفت کشور،آزمون تیزهوشان داداشم که هرچی صداش زدم آخرش بیدار نشد و.
بعداز تحویل سال ، گیره ی مذکور رو در میارم و دیگه با خیال راحت دراز میکشم و درحالیکه همچنان مقاومت شدیدی در بسته شدن پلکهام میکنم منتظر به تصویر رهبر نگاه میکنم تا اسم امسال رو بگه.
بعداز تمام شدن سخنرانی رهبر تلویزیون رو خاموش میکنم و میام که بخوابم
صدای یه نفر از خانواده میاد که میپرسه سال چی شد؟
+(من با چشمای بسته) جهش ملی
_جهش ملی؟؟!
+آره جهش ملیپارسال رونقش بود امسال جهشش
_ جهش تولید یا جهش ملی؟!
+فکرکنم تولید شب بخیر.
و بعدش هم انگار که یه باری از رو دوشم برداشته شده و با حس سبکی خواب میرم : )
و اینگونه سال قبل خود را تحویل دادیم و وارد سال جدید گشتیم! : )
+اللهم عجل لولیک الفرج
+یه امسال رو تو خونه بمونیم و مهمونی نریمبخاطر خودمونو مردممونتا کِی فقط از عملکرد مسئولین ایراد بگیریم ؟! الان هممون مسئولیم! یه یا علی بگیم و به وظیفه مون عمل کنیم : )
درباره این سایت