گاه تنهایی ، صورتش را به پسِ پنجره میچسبانید.
نزدیکی سال جدید و تکاپوی مردم دلیل آن میشود که پایت را که از خانه بیرون میگذاری ، تا مقصد ، مورچه وار بروی و بعداز چنددقیقه توقف ، ماشین بالاخره یک قدمی حرکت کند.
نگاه کردن به چراغهای رنگ رنگی ، رفت و آمد مردم ، همهمه ی بازار ،رستورانهای شلوغ و .سرحال و با نشاطت میکند و برای دقایقی دلیل بیرون آمدنت یادت میرود.
به مقصد میرسی و باز هم سوارشدن به آسانسور همیشگی و همراهی با آن تا طبقه ی آخر.آسانسوری که هربار جمعیت سوارشده در آن ، به برگه ی"ظرفیت 8نفر" چسبانده شده بر دیوارش دهن کجی میکند .خیلی آرام حرکت میکند و در هرطبقه می ایستد. تابه حال نشده سوار آن بشوی و یک نفر آن را "اتوبوس"! خطاب نکند!
بالاخره میرسی و دلیل آمدنت باز برایت یادآوری میشود.
باز همان غم کهنه.
اما میخواهی حال خوبت را حفظ کنی.زیرلب آیت الکرسی میخوانی و کمی خودت را آرام میکنی.
.
حدود یک ساعت بعد بیرون می آیی و سعی در پاک کردن اشکهای صورتت داری.حرفها بارها در ذهنت تکرار میشوند.آنقدر در ذهنت درگیری که نمیدانی کِی و چطور از طبقه ی آخر به همکف میرسی و از ساختمان بیرون میزنی.
هنوز یک قدم راه نرفته ای که آقای جوانی که یک دستش کتابچه ای که نمیدانم دعا بود یا حافظ است و یک دستش یک پلاستیک پر از همان ، با تو همقدم میشود و اصرار که یک دانه اش را بخر.
بغضت را مشت میزنی تا سرجایش بنشیند و به سختی میگویی : ممنون آقا، نیازی ندارم.
و او میگوید : خانم دوتومن بیشتر نیست.
در دلت میگویی : دلِ خوش داری؟؟ سیری چند؟؟!
از کنارش میگذری و.
الان یکی دو روز گذشته و تو علاوه بر ناراحتی ماجرای خودت ، یک عذاب وجدان هم داری .
که آن شب بحث نیاز داشتن یا نداشتن تو نبود.بحث پولی بود که گیرِ او
می آمد.تو این را همیشه خوب میدانی.
چه شد که این بار راحت از کنارش گذشتی؟؟!
.
درباره این سایت