روایت کودک دو سه ساله ای که سرش را بر شانه ی مادری ایستاده بر سر چهارراه گذاشته و خواب است.
چراغ که قرمز میشود ، صدای تقه خوردن به شیشه ی ماشینها را به نوبت می شنوی.و التماس و دست محتاجی که دراز میشود برای اندکی چرکِ کفِ دستی که سالهاست بی رحمانه پادشاهی میکند و گاهی چه راحت بَرده اش میشویم.!
و اما آن کودک.که نمیدانم خوابش از گرسنگی ست یا از بیحال شدن در این ظهرِ داغ. و هراس دارم از آن لحظه ای که بیدار شود و بخواهد با آن دمپایی های کهنه و پاره ، روی زمین راه برود.
کااااش خورشید کمی ملایمتر بتابدو کاش خیابان کمی لطیفتر باشد.
کودکی اینجا آنقدر دنیایش زُمُخت و سوزان شده که هر ثانیه اش پُر است از زخمی شدن.کاش شعله ای نشویم بر آتشی که به جانِ زندگی اش افتاده.
راستی! کودکِ داستان ، وقتی میخوابد چه رویایی میبیند؟؟!
از فکری که از ذهنم گذر میکند میترسم.از آن گذرهایی ست که کوتاه است اما "درد" به جا میگذارد.میگوید : اصلاً رویا هم دارد؟؟؟
و اگر داشته باشد چگونه است؟ مثلا رویای یک خانه ی پراز عشق و آرامش که بوی خوش قرمه سبزیِ ناهار درآن پیچیده.یا رویای بازی با اسباب بازی های رنگارنگ.؟!
از نابودی احساس و افکار و رویاها و دنیای این کودک باز هم بگویم؟!
از حسرت چشمان و حرف هایی که در گلویش خفه شده اند بگویم؟!
از سهم ما در این نابودی بگویم؟؟!
[چراغ قرمز شد!
شیشه را پائین نیاور، صدای ضبط را هم بیشتر کن نکند صدای گرفته و خش دار من، طنین ترانه دلخواهت را ناهنجار کند. شیشه را پائین نیاور، تا خدایی نکرده برای لحظه ای هم شده سوز سرمای خیابان را که همدم شب و روز من است، احساس کنی. شیشه را پائین نیاور، تا صدای لرزان من دلت را نلرزاند و مجبور نشوی تا به اندازه پول یک آدامس هم که شده خرج دلرحمی ات کنی. شیشه را پائین نیاور و نگاهت را به چیزی یا کسی خیره کن، من هم خیال می کنم که مرا ندیدی! شاید هم ترسیدی که داستان دخترک کبریت فروش را برایت تداعی کنم و کریسمس هر شبت را . شیشه را پائین نیاور، آخر بالا و پائین کردن شیشهای که هر روز و پیش پای دهها پیاده شهرآشوب آن را تجربه می کنی، کار آسانی نیست! چراغ سبز شد! گاز ماشینت را بگیر و از این جا دور شو، چرا که من هم تو را ندیدم. برو و من را در این سرگردانی وحشتناک رها کن. شاید سرنوشت من هم تکرار قصه دخترک کبریت فروش باشد، حتی اگر کسی داستانش را نشنود!]
درباره این سایت