ساعت6:00صبحه و جناب همسر یکم پیش رفت سرکار.
میرم تو آشپزخونه و شروع میکنم به پختن ماکارونی و درست کردن سالاد.
ساعت7:30شده و با خیال راحت یه آبی به صورتم میزنم و کمی خونه رو مرتب میکنم و منتظر شاگردم میمونم.
تصمیم گرفتم تا بچه ها از آب و گل در بیان یمدت بیرون کارنکنم و چندوقتیه که تو خونه کلاس خصوصی دارم و درس میدم.
.
کلاس تموم شده و شاگردجان خداحافظی میکنه و تا دم در بدرقه اش میکنم
کتابها و برگه ها رو جمع میکنم و برای لحظات پایانی به سکوت و آرامش خونه نگاه میکنم.و 3،2،1 همینطور که به سمت اتاقشون میرم با صدای بلند میگم بچه هااااخوشیدخانم اومده تو آسمون.
پرده ی اتاقشونو میزنم کنار و باز میگم : علی جونم،مریم جونم پاشید صبح شده.
بالاخره دوقلوهای دوساله ی من چشماشونو باز میکنن و با لبخند بهشون صبح بخیرمیگم.علی سریع پا میشه و مثل هرروز تلفن رو میاره تا براشون زنگ بزنم به باباشون تا باهاش حرف بزنن و بیدارشدنشونو اعلام کنن : |
با کلی شوخی و بازی دستوصورتشونو میشورم و بهشون صبحانه میدم.بعدشم بازی .
.
دیگه خسته میشیم و هممون وسط اتاق دراز میکشیم و سقف رو نگاه میکنیم.چشمم به ساعت میخوره و میبینم تا نیم ساعت دیگه جناب همسر میرسه خونه.
به بچه ها هم اینو میگم و ذوق میکنن.پامیشم شونه هاشونو میارم و موهای علی خان رو که از بس پشتک زده و ورجه وورجه کرده رو با شونه مرتب میکنم
موهای مریمم رو هم شونه میکنم و با گیره های انتخابی خودش براش خرگوشی میبندم.
بهشون پیشنهادمیدم دوباره بریم پشت در ورودی قایم بشیم که وقتی باباشون اومد بپریم جلوش و پخخخ بگیم : )
بعداز کلی سفارش برای ساکت موندن تا یهویی بگیم پخ،
الان تو محل موردنظر قرارگرفتیم و صدای بازشدن قفل در میاد.در باز میشه و همزمان با اولین قدم جناب همسر به درون خونه ، مریم سریع از تو بغلم با ذوق و جیغ میگه "بابااااا"
درباره این سایت