بنظرم یکی از آفت های خیلی مهم زندگی (زندگی شخصی و زندگی کاری) ، اینه که آدم ها دچار روزمرگی و فرمالیته بشن.تو این حالت آدم اهدافش یادش میره ، نسبت به اطرافیان و وقایع دور و برش بی تفاوت میشه و دیگه خبری از احساس نیست.
اگه دقت کنیم این دچار شدن رو تو خیلی از آدمها میبینیم که مشکلات زیادی هم برای خودشون و جامعه ایجاد کرده .مسئولی که دچار روزمرگی میشه و دیگه "مسئولیتش" یادش میره و مثل یه ماشین صرفاً میره سرکار و یسری کار همیشگی رو انجام میده و برمیگرده . دکتری که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ماشین میره مطب و با بی تفاوتی یسری مریض رو ویزیت میکنه و برمیگرده خونه.راننده ای که دچار روزمرگی میشه و مثل یه ربات هرروز یه تعداد مسافر میزنه و میره خونه و.
یا حتی مثلا دانشجویی که مثل هرروز با بی تفاوتی و یه تعداد غُر! میره دانشگاه و بر میگرده:d
درحالیکه اگه از این "دچاری" خودمونو خلاص کنیم ، کلی لحظه های مهم و خوب تو زندگیمون میبینیم که میتونن برای ما و آدم های دوروبرمون پر از تاثیر باشن.
اگه از روزمرگی و فرمالیته دور بشیم ، میتونیم معنی زندگی رو بفهمیم.
+دیروز خانواده باید میرفتن یه شهر دیگه(حدود ۱ و نیم ساعت راهه) .داداش کوچیکه(داداش دومی)حوصله ی رفتن نداشت گفت من میمونم خونه پیش فرشته.هرچی بهش گفتیم نرفت باهاشون.گفتم ببین من میخوام بشینم درس بخونماااا گفت باشه منم میخوام کارای خودمو بکنم :|
آخرش موند خونه و تا ۱۱ شب تنها بودیم.به همین کتابی که الان جلوم بازه ، یه خط هم درس نخوندم :/
ازجمله فعالیت هایی که انجام دادیم این بود که شعرهایی که یادگرفته بود تمرین کردیم ، باهمدیگه کیک پختیم و انیمیشن "منِ نفرت انگیز" رو برای بار n ام نگاه کردیم :|
اون تیکه ای که از اون قلبها نداره،قلبش تو راهِ رسیدن به کیک بود اما طی یک تغییر مسیرِ ناگهانی ، خورده شد! توسط برادرعزیزم :/
وقتی داشتیم مایه(مایع؟) کیک رو آماده میکردیم ، داداشم خیلی دوست داشت ازش بخوره.هی من میگفتم نههه نپخته ست و فلان.موقعی که مایه ی کیک رو ریختم تو قالب که بذاریمش تو فر ، گوشیم زنگ خوردحین صحبت با گوشی یه لحظه چشمم خورد به برادر جان که داشت انگشتی که تا ته کرده بود تو قالب رو درمی اوورد و بعد با لذت و چشمانی پراز برق شیطنت، شروع به خوردن انگشت کیکیش کرد =_=
+بالاخره کتاب انسانِ ۲۵۰ ساله رو خریدم.
درباره این سایت